«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
از غم بال درآوردن! (کتاب)
مقدمه:
همین امروز خواندمش. کتاب «از غم بال درآوردن!»، اثر پیتر هاندکه، با ترجمهی خوب پویا رفویی. صفحههای زیادی نداشت. فقط ۷۱ صفحه. امّا خاص، عجیب و به یادماندنی. نویسنده خودکشی کردن مادرش را خیلی رک و پوست کنده و بیپرده واکاوی میکند و در معرض نگاه و قضاوت مخاطبانش قرار میدهد. بلکه برای آنها عبرت شود. بلکه آنها نگذارند این داستان، دوباره و یا چندباره تکرار شود.
جملات ابتدایی کتاب:
شماره یکشنبهی کارنتز فولکزایتونگ مطلب ذیل را در اخبار محلّی درج کرد: «در روستای A (از ناحیهی G)، زنی خانهدار، پنجاه و یکساله، جمعه شب با خوردن بیش از حد قرصهای خواب خودکشی کرد.»
هفت هفتهای میشود که مادرم مرده؛ چه خوب میشد اگر پیش از نیاز به نوشتن از او، دست به کار میشدم.
جملاتی از میان کتاب:
یک: وقتی فقر حتی کاربرد اشیاء را با توجه به نیاز، تغییر میدهد!
فقط یک تشت وجود داشت؛ شبها به جای پیشابدان و روزها به منظور ورزدادن خمیر نان از آن استفاده میکردند. بیشک، در این فاصله با آب جوش ظرف را خوب میشستند، بنابراین آنطورها به جایی برنمیخورد؛ استفادهی دوگانه از تشت فقط وقتی چندشآور میشد که این طور توصیفش میکردند: «توی همان تشتی ادرار میکنند، که در آن غذاشان را میخورند»-«اَخ!» چندشِ منفعلِ گنده دماغی از این دست را، کلمات به مراتب بهتر از جلوهی بصری پدیدارهای متناظر با آنها القا میکنند.
دو: زنها در جمع خودشان؛ نمیپرسند «حالت چطور است»، میپرسند «بهتری یا نه؟»
کمری پُر درد؛ دستهایی که از آب جوش تاول زده، که بعد در حین آویزان کردن لباسهای از بس که یخ کرده سرخ شده (رختهای شستهی یخ کرده، موقع تاکردن چه ترقترقی میکردند!)؛ خوندماغهایی گاه و بیگاه موقع کمر راست کردن بعد از چند ساعت دولّا بودن، با آن جوش و جلاها برای راس و ریس کردن کار روزانه. همین میشد که با لکهی خون دهنِ لق پشت دامنت به خرید میرفتی؛ آن نق و نالههای ابدی از خرده درد و مرض، از همهی این حرفها گذشته به خاطر آن بود که تو فقط یک زن بودی، زنها در جمع خودشان؛ نمیپرسند «حالت چطور است»، میپرسند «بهتری یا نه؟»
سه: تاثیر ادبیات!
آنچه دربارهی کتابها میگفت، خط و ربطی به مطالب نداشت؛ با من فقط از آن چیزهایی حرف میزد که حسابی نظرش را جلب کرده بود. گاهی میگفت، «من که این طوری نیستم»، انگاری که نویسنده راجع به او نوشته بود. در نظرش، همهی کتابها گزارشی از زندگی خودش بود؛ و خواندن سر حالش میکرد؛ برای اولین بار، از پیلهاش بیرون آمد، یاد گرفت از خودش حرف بزند، و با هر کتابی نسبت به موضوع اشراف بیشتری پیدا میکرد. کمکم یک چیزهایی از او دستگیرم میشد.
تا همین اواخر خودش اعصابِ خودش را خُرد میکرد، خودش از دست خودش عاصی میشد، حالا غرق در خواندن و گپوگفت، احساس تازهای در مورد خودش پیدا میکرد. «دوباره جوانم میکند.»
حقیقتش اینکه، ادبیات در نظرش صرفاً داستانهایی از گذشته بود، نه هرگز رویاهایی از آینده؛ در آنها همهی چیزهایی را پیدا میکرد که از دست داده بود و دیگر هیچ وقت جبران مافات نمیشد. در اوایل زندگیاش، از هر تصوری از آینده دست کشیده بود. ازاینرو دومین بهارش صرفاً در حکم تجلّی رجعت تجربهی ماقبل بود.
ادبیات یادش نداد تا به فکر خودش بیفتد، بلکه حالیاش کرد که خیلی دیر شده، از کجا میشد برای خودش کسی باشد. حالا، دستبالاش، تا حدی به خودش میرسید، و گاه و بیگاه، بعد از خرید خودش را به یک فنجان در پیالهفروشی مهمان میکرد و کمتر نگران آن بود که مردم چه خیال میکنند.
نسبت به شوهرش باگذشت شد، مرد که سر صحبت را باز میکرد، میگذاشت حرفش را بزند؛ ...
چهار: سیاستمدارها در جهان دیگری زندگی میکردند!
سیاستمدارها در جهان دیگری زندگی میکردند. سوال که ازشان میپرسیدی، جواب نمیدادند، صرفاً مواضعشان را صورتبندی میکردند. «به هر حال در مورد خیلی چیزها نمیشود حرفی بزنی.» سیاست فقط به اموری میپرداخت که میشود در موردشان حرف زد؛ مابقی به گردن خودت میافتاد یا اینکه به امان خدا رهایش میکردی.
پنج: کسی که با دهان بسته، ریزریز میخندد، افسرده است!
هیچ سرگرمیای نداشت. نه چیزی جمع میکرد نه چیزی را عوض بدل میکرد. حل کردن جدول کلمات را کنار گذاشته بود. از چسباندن عکسها در آلبومها صرفنظر کرده بود؛ فقط آنها را یک گوشهای جمع میکرد.
در زندگی عمومی هیچ نقشی نداشت؛ سالی یک مرتبه خون اهدا میکرد و نشان اهداکنندهی خون را به سینه میزد. یک روز در رادیو به عنوان صدهزامین اهداکنندهی خون سال معرفیاش کردن و یک سبد هدیه جایزه دادند.
هرازگاهی در «گُذر بولینگ اتوماتیک جدید» بولینگ بازی میکرد. همین که هر ده میله نقش بر زمین میشد و زنگ به صدا درمیآمد، با دهان بسته ریزریز میخندید.
شش: خوشحال از اینکه دست آخر آسوده به خواب میرود.
بچه را به رختخواب فرستاد؛ تلویزیون هنوز برنامه داشت. روز قبلش به آرایشگاه رفته بود و ناخنهایش را مانیکور کرده بود. تلویزیون را خاموش کرد، و لباس دوتکهی قهوهایاش را در جالباسی آویزان کرد. همهی قرصهای خواب و همهی قرصهای ضدافسرگیاش را خورد. لباس مخصوصش را پوشید، پوشکها را چپاند داخلش، و لباس خوابی تا روی قوزک پا پوشید، روسری را زیر چانهاش گره زد، و روی تخت خوابید، تشک برقی را روشن نکرد. دراز کشید و یک دست را روی دست دیگرش گذاشت. در انتهای نامهاش خطاب به من، گذشته از اینکه صرفاً حاوی توصیههایی برای تشییع جنازهاش بود، نوشته بود که آرامِ آرام است، خوشحال از اینکه دست آخر آسوده به خواب میرود. ولی من مطمئنم که حقیقت ندارد.
جملات پایانی کتاب:
وحشت یعنی چیزی کاملاً طبیعی: خلاء وحشتبار ذهن. فکری شکل میگیرد. بعد ناگهان معلوم میشود به جز فکر، هیچ چیز دیگری در کار نیست. پس آنوقت مثل آن شخصیت کارتونی که یکهو میفهمد روی هوا راه میرفته، به زمین سقوط میکند.
دو مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، چرا نمیبجنبید؟! برو باب دلت خوشه، کی توی این روا حال جُنبیدن دارده؟!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دستدست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
پیشنهاد مطالعه:
مطلبی دیگر از این انتشارات
دو مینیرُمان که پیش از مرگ باید خواند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخانه هایی که کتابخوان ها را فراری می دهند و مردم را کتابخوان نمی کنند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کامل نبودن؛ موهبتی که باید از نو شناخت