Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

چگونه از همسایه‌ی خود انتقام بگیریم؟!

چند وقت پیش توی محفلی بحث بر سر همسایه‌ی خوب و بد شد. یکی از میان جمع ماجرایی تعریف کرد که شبیه فیلما بود، راست و دروغش رو نتونستم تشخیص بدم ولی چون جالب بود، حیفم اومد توی تاریخ ثبتش نکنم. پس این شما و این هم اون ماجرا:

همسایه‌ی قبلی‌مون ماشین نداشت. منم بدون دردسر ماشینم رو پارک می‌کردم توی کوچه. امّا همسایه جدید که اومد، ماشین داشت. تنگی کوچه باعث شد که ما دو تا هر روز سر پارک کردن ماشینامون با هم دعوا کنیم. من چون خاک اون کوچه رو خورده بودم، اولویت رو با خودم می دونستم ولی اون به این اولویت، قائل نبود. می‌گفت کوچه که به نام تو نیست، کوچه مشاعه. منم گفتم یه مشاعی بهت حالی کنم که توی داستان بنویسن!

آقایی که شما باشید، یه روز صبح کلّه‌ی سحر بلند شدم. نمازمو خوندم. دعامو کردم. رفتم توی کوچه سوار ماشین بشم برم اداره که دیدم ای داد بیداد، یکی از لاستیکای ماشینم به قاعده‌ی ده سانت، با چاقو، جر خورده.

بله، من می‌خواستم مشاعی کوچه رو به اون حالی، کنم ولی اون نامرد پیش دستی کرده بود! دستام داشت از عصبانیت می‌لرزید. یه ذره مکث کردم. یه نگاه دور و بر کوچه انداختم، دیدم هم تاریکه، هم کسی توی کوچه نیست، رفتم از خونه، تیزترین کاردی که داشتیم رو برداشتم و اومدم بیرون. یه راست رفتم سر ماشین همسایه، به جای یه لاستیک، دو تا از لاستیکای ماشینش رو به همون قاعده، بلکه بیشتر جر دادم. بعدش سریع پریدم توی خونه و زنگ زدم پلیس.

پلیس که اومد، داد و بیداد راه انداختم که جناب! این چه وضعه مملکت داریه؟ این همه امنیت امنیت می‌کنید اینه امنیتتون؟ امنیتتون بخوره تو سر من! سر و صدای من، همه‌ی همسایه‌ها رو از خونه‌شون کشید بیرون به جز او همون همسایه که ترسیده بود و خیال کرده بود که من از بابت جرخوردگی لاستیک ماشین خودم، زنگ زدم پلیس.

پلیس ازم پرسید به کس خاصّی شکّ داری؟ به پلیس گفتم والّا من فقط به این همسایمون که با هم دعوا داریم، شکّ دارم. ولی وقتی می‌بینم دو تا از لاستیکای ماشین خودشم جر دادند، دیگه چه جوری می‌تونم به اون بدبخت، شکّ کنم؟!

یکی از همسایه‌ها رفت زنگ خونه‌ی همسایه‌ی خاطی‌مون رو زد که بیاد بیرون و جرخوردگی لاستیکای ماشینش رو ببینه. وقتی اومد بیرون و دید دو تا از لاستیکاش به اندازی خط لب جوکر، جر خورده، رنگ صورتش شد مثل آتیش. داشت گُر می‌گرفت، ولی نمی‌تونست دم بزنه!

برای اینکه خوب بسوزونمش، رفتم بهش گفتم: همسایه! من یه عذرخواهی به شما بدهکارم. همسایه‌مون با خشم پرسید برای چی؟ منم خیلی با آرامش بهش گفتم راستش من صبح که اومدم بیرون دیدم لاستیک ماشینم جر خورده، شکّم به شما رفت، ولی بعدش که دیدم دو تا از لاستیکای شما هم جر خورده، بدجور از خودم خجالت کشیدم. عجب زمونه‌ای شده به خدا! لعنت بر هر چی مردم آزاره! یکی نیست بگه آخه حرومزاده‌ها با جر دادن لاستیک ماشینای مردم قراره چی گیرتون بیاد؟!

از اون به بعد همسایه‌مون فهمید کُت تن کیه! دیگه هیچ وقت ماشینش رو توی کوچه‌مون ندیدم. نمی‌دونم فروختش یا می‌بُردش یه جایی دیگه پارکش می‌کرد.

دو مطلب قبلی:
https://virgool.io/dastan22/%DA%86%D9%87-%D8%AD%D8%B1%D9%81%D8%A7%DB%8C-%D9%82%D8%B4%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%84%D9%85-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%DA%86%D9%86%DA%AF-%D9%85%DB%8C-%D8%B2%D9%86%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%B7%D9%86%D8%B2-eapfzw2gr6tv
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D9%81%D8%B3%D8%A7%D8%AF-%DB%8C%DA%A9-%D8%B9%D8%B2%D9%85-%D8%AC%D8%B2%D9%85-%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%85-%DB%8C%DA%A9-%D8%A7%D9%81%D9%87-%DB%8C-%D8%AA%D8%A8%D9%84%DB%8C%D8%BA%D8%A7%D8%AA%DB%8C-vd0lrkukptol
دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده‌، جُنبیدید، جُنبیدید، نجُنبیدیدم، نجُنبیدید!
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B1%DB%B9-jzb8r8kmvdmr
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
گل ساعتی آبی
گل ساعتی آبی
حُسن ختام: به نقل از کتاب «نان و شراب» اثر «اینیاتسیو سیلونه»، ترجمه‎‌ی مرحوم«محمد قاضی»

پدرم الکلی بود و در سن چهل سالگی مرد. چند هفته قبل از مرگش، یک شب مرا به نزد خود خواند و تاریخچه‌ی زندگی خود را برای من حکایت کرد، یعنی تاریخچه‌ی شکستش را. ابتدا از مرگ پدرش، یعنی پدربزرگم با من شروع به صحبت کرد. پدرش به او چنین گفته بود: “من فقیر و ناکام می‌میرم، ولی همه‌ی امیدم به تو است، شاید تو بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، از او بگیری!” پدر من نیز وقتی حس کرد که اجلش فرا رسیده است به من گفت که حرفی به جز تکرار آنچه پدرش به او گفته بوده است، ندارد: “من نیز ای فرزند عزیزم، اینک فقیر و ناکام می‌میرم. امیدم به تو است و آرزومندم بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، تو از او بگیری! “بنابراین آرزوها هم مثل بدهی‌ها از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند. من اکنون سی و پنج سال دارم، و می‌بینم در همان نقطه‌ای هستم که پدر و پدربزرگم بودند. من نیز آدمی هستم شکست خورده و زنم پا به زا است. فقط همین حماقتم باقی هست که معتقد شوم، فرزندم خواهد توانست آنچه را که زندگی به من نداده است از او بگیرد. من می‌دانم که او نیز نخواهد توانست از این سرنوشت محتوم بگریزد، او نیز از گرسنگی خواهد مرد، یا از آن بدتر نوکر دولت خواهد شد!

حال خوبتو با من تقسیم کنداستانانتقام سخت
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید