می‌خواهم، می‌خواهم، باز هم... ، هنوز هم... ، دوباره... !

هر مطلبی یک جرقه دارد! امّا جرقه‌ی این مطلب جدّی و گاهی شوخی هم اینجوری زده شد:

در درمانگاه طب سنّتی، کارت بانکی بیماری را اشتباهی کشیده‌اند. یعنی به جای اینکه برای ویزیت بکشند، برای بادکش، کشیده بودند. کسی که کارت را اشتباهی کشیده، سر جابجا کردن پول، با کسی که باید برای ویزیت کارت بکشد، جرّ و بحث می‌کند تا این که بیمار با این جمله دعوا را ختم به خیر کرد:

دارید سر چی بحث می‌کنید؟ من سرطان دارم! آن پول را اصلاً نمی‌خواهم. یک بار دیگر برای ویزیت دکتر، پول از کارتم بردارید!

می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم!

ماجرایی که تعریف کردم مرا بُرد به تابستون همین امسال، به زمانی که کتاب «هندرسون شاه باران» اثر "سال بلو" را می‌خواندم. در همان صفحه‌های ابتدایی کتاب، به جایی رسیدم که باعث شد بدجور یاتاقان بزنم! اینقدر که چند روزی نه این کتاب را و نه هیچ کتاب دیگری را نتوانستم بخوانم:

من آدم بی‌قراری بودم و همیشه در دلم آشوبی بود. صدایی در اعماق قلبم می‌گفت: «می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم.» این صدا هر روز عصر تکرار می‌شد و هر چه می‌خواستم، خفه‌اش کنم، بلندتر می‌شد. مرتب در گوشم زنگ می‌زد که: می‌خواهم، می‌خواهم.

می‌پرسیدم: «چی می‌خواهی؟»

ولی باز حرف خودش را می‌زد. جوابی نمی‌داد. فقط می‌گفت: می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم.

می پرسیدم:«چی می‌خواهی؟»

ولی باز حرف خودش را می‌زد. جوابی نمی‌داد. فقط می‌گفت: می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم.

گاهی اوقات باهاش مثل بچه بیماری رفتار می‌کردم که آدم سعی می‌کند با شعری شکلاتی چیزی سرش را گرم کند. باهاش راه می‌رفتم. بدوبدو می‌کردم. براش آواز می‌خواندم. کتاب می‌خواندم. ولی فایده نداشت. روپوش کارم را می‌پوشیدم و از نردبان بالا می‌رفتم. هیزم می‌شکستم. می‌رفتم بیرون سوار تراکتور می‌شدم. تو طویله بین خوک‌ها کار می‌کردم. ولی باز فایده نداشت. موقع دعوا، موقع مستی، موقع کار، تو دِه، تو شهر، همیشه صدا تو گوشم زنگ می‌زد. هیچ چیزی، هر چه هم قیمتش بالا بود، ساکتش نمی‌کرد. می‌گفتم: «اذیت نکن. بگو ببینم مشکلت چیه؟ لی‌لی را می‌خواهی؟ لکاته می‌خواهی؟ قضیه میل جنسی است؟» ولی این هم نبود. با صدای بلندتری داد می‌زد: می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم. گریه‌ام می‌گرفت. التماسش می‌کردم: «تو را جان مادرت، حرف بزن. بگو از من چی می‌خواهی؟» بعد که می‌دیدم فایده‌ای ندارد، می‌گفتم: «خیلی خوب. خیلی خوب. جورش میکنم. چند روز صبر کن، جورش میکنم، دیوانه عوضی.»

این بود علت رفتاری که داشتم. ساعت سه بعد از ظهر که می‌شد، کلافه می‌شدم. صدای لعنتی تا نزدیکی‌های غروب همین طور دم گوشم ونگ‌ونگ می‌کرد. گاهی با خود فکر می‌کردم شاید علتش شغلی است که دارم. چون ساعت پنج عصر که می‌شد، دست از سرم برمی‌داشت. آمریکا خیلی بزرگ است و همه کار می‌کنند. بنایی، حفاری، باربری، کار با کامیون، کار رو بولدوزر، خیلی کارها. از لحاظ سختی هم فرقی ندارد. همه می‌خواهند خودشان را بالا بکشند. من برای رهایی از این بی‌قراری هر کاری که فکر کنید، انجام دادم. البته توقع این که آدم در عصر جنون از جنون خالی باشد، خودش نوعی جنون است. ولی دوندگی برای عقل سالم هم می‌تواند نوعی جنون باشد.

این که آبه! چیزی که من دنبالشم اقیانوسه!

در دقیقه هفتاد و شش پویانمایی روح (۲۰۲۰)، "جو گاردنر" معلم نوازندگی، پس از پُشت سر گذاشتن کلّی گرفتاری و مُرده و زنده شدن، موفق می‌شود به آرزویش که نوازندگی در کنار کسی مثل "دورِثیا ویلیامز" است برسد. بعد از اجرای موفقش، این دیالوگ به یادماندنی بین او و خانم دورِثیا ویلیامز، رد و بدل می‌شود که بی‌ارتباط با این مطلب نیست:

دورثیا ویلیامز: تو صد تا برنامه یکیش به این خوبی از آب در میاد. زیاد از این شبا اتفاق نمی‌افته.

جو گاردنر: خُب بعدش چی؟!

دورثیا ویلیامز: ما فردا شب برمی‌گردیم و دوباره همینو اجرا می‌کنیم.

جو گاردنر بدجور می‌ره توی فکر و سکوت می‌کنه.

دورثیا ویلیامز: چی شده معلم؟!

جو گاردنر: مسئله اینجاست که من کلّی منتظر این روز بودم. تموم عمرمو. فکر میکردم فرق داره!

دورثیا ویلیامز: هوم. یه داستانی شنیدم درباره‌ی یه ماهی. ماهیه میره پیش یه ماهی پیرتر و می‌گه میخوام یه چیزیو پیدا کنم که بهش می‌گن اقیانوس. ماهیِ پیر می‌گه اقیانوس؟ تو الانم تو اقیانوسی! ماهی جوون تعجب می‌کنه و میگه این؟ این که آبه! چیزی که من دنبالشم اقیانوسه!

پس از تماشای این پویانمایی، اگر همین یک جمله در ذهن ما به یادگار بماند، کافی است:

خیلی‌ از ما در حالی که توی آب {اقیانوس} غوطه‌ور هستیم، باز به دنبال اقیانوس می‌گردیم!

بنگر که چه می‌خواهی؟

در کتاب«ادبیات از نظر گورکی»، ماکسیم گورکی از چخوف می‌گوید:

یکبار در کنار پنجره‌ی باز نشسته و به دریای دوردست خیره شده بود، ناگهان با کج‌خلقی گفت:

«ما عادت کرده‌ایم که به امید هوای خوب، خرمن خوب، ماجرای عشقی عالی(=شما بخوانید همسر خوب!)، به امید این که ثروتمند بشویم یا ریاست اداره پلیس را به دست بگیریم زندگی کنیم، ولی من کسی را ندیده‌ام که در آرزوی عاقلتر شدن باشد!»

چخوف، برعکس خیلی‌ از مردم هم عصرش، در آرزوی عاقلتر شدن خودش و عاقلتر کردن دیگران بود و شاید خلق این همه داستانهای کوتاه و نمایشنامه‌های عالی هم فقط با همین نیّت بود.

به نظرم هر کسی اول باید به این ادراک برسد که "هر چیزی ارزش خواستن را ندارد" و بعد به این نتیجه برسد که چیزی که به درد او می‌خورد "عاقلتر شدن" است. عاقلتر شدن می‌تواند کمک خوبی باشد برای اینکه او بفهمد از"چه چیزی"، "چه اندازه" می‌خواهد.

لطفاً آرزوتون رو بگید من در خدمتگذاری حاضرم!

علاءالدین و چراغ جادو. باز حکایت، حکایتِ خواستن‌های ابدی و تمام ناشدنی است. این داستان به ما می‌آموزد که: «باید سعی کنیم در یک چشم به زدن، ره صد ساله را طی کنیم!» و برای این که جامه‌ی عمل به این دانسته بپوشانیم در به در به دنبال یافتن چراغ جادو برویم. علاءالدین برای پیدا کردن چراغ جادو، به زیر زمین می‌رود. ولی ما برای پیدا کردن آن به سراغ رانت‌، بورس، دلّالی و قس علی هذا می‌رویم. غول از چراغ بیرون می‌آید و به علاءالدین می‌گوید: «سرورم، لطفاً آرزوتون رو بگید. من در خدمتگذاری حاضرم!» و خداییش سر قولش هم می‌ماند؛ ولی چراغ جادویی که ما سراغش می‌رویم، غولش شخصیت متزلزلی دارد که معمولاً سر قولش باقی نمی‌ماند و دست آخر ما را به خاک سیاه می‌نشاند!

https://www.aparat.com/v/4QMea

پیشنهاد می‌کنم کسانی که به غول چراغ جادو و باب اسفنجی علاقه‌مندند، فیلم زیر را هم ببینند:

https://www.aparat.com/v/95fAd
این گودال کوچک، تمام زمینی بود که او احتیاج داشت!

داستایوفسکی در یکی از داستانهای کوتاه خودش به نام «یک آدم چقدر زمین می‌خواهد؟» از کشاورزی به نام "پاهوم" می‌گوید که پشت سر هم زمین می‌خرد تا از همه بیشتر زمین و ثروت داشته باشد. این کشاورز وقتی می‌بیند دیگر توی ده خودشان نمی‌تواند زمین بیشتری بخرد با راهنمایی شخصی، سر از سرزمین حاصلخیز بشکرها در می‌آورد و به رئیس آن سرزمین پول می‌دهد تا زمین بگیرد. رئیس هم اینجوری جواب می‌دهد:

«فردا صبح، باید از بالای اون تپه حرکت کنی و به طرف شرق بروی. وقتی مدت زیادی به طرف شرق رفتی. باید به طرف جنوب بپیچی و مقدار زیادی به طرف جنوب بروی. بعد راه خودت رو کج کنی و مدتی در جهت غرب حرکت کنی. آنگاه باید به طرف شمال بروی و از آنجا به همین جا بازگردی. تو باید فردا با راه رفتن خود یک مربع بزرگ درست کنی، ولی یادت باشد باید قبل از تاریک شدن هوا به اینجا بازگردی. اگر تا قبل از غروب خورشید به اینجا برگردی، تمام زمین‌های داخل این مربع رو به تو می‌دهم، ولی اگر دیرتر از غروب آفتاب به اینجا برسی، هم زمین‌ها را از دست می‌دهی و هم من تمام پول‌های تو را هاپولی می‌کنم.»

کشاورز برای این که زمین بیشتری به دست بیاورد یک نفس دوید و دوید و دوید تا زمین بیشتری را صاحب شود. آن قدر حرص و طمع کرد که در نهایت جانش را در راه همین زمین‌ها از دست داد. چگونه:

آهسته‌آهسته بالا می‌رفت و به نوک تپه نزدیک می‌شد. باز بالاتر رفت و باز هم بالاتر. حالا فقط چند قدم با نوک تپه بشکرها فاصله داشت. چند نفر از بشکرها دست دراز کردند. آستین پیراهنش را گرفتند و آن را بالا کشیدند. پاهوم بیچاره به بالای تپه رسید، ولی در آخرین لحظه با سر به زمین خورد. درست در لحظه‌ای که دستش به کلاه رئیس و پول‌ها رسید، قلبش از کار ایستاد. پاهوم مرده بود!

داستایوفسکی داستان را خیلی کوبنده تمام می‌کند. او در انتهای داستان می‌گوید کشاورز فقط به یک زمین به اندازه قد و قواره خودش نیاز داشت، نه کمتر و نه بیشتر! چرا؟:

بشکرها گودالی در زمین کندند و او را در آن گذاشتند. طول این گودال در حدود پنج قدم و عرضش تقریباً دو قدم بود. این گودال کوچک تمام زمینی بود که پاهوم حالا بهش احتیاج داشت.

همین جاست که جامی خودمان می‌گوید:

دلا تا کی درین کاخ مجازی

کنی مانند طفلان خاک بازی

و باز همین جاست که مولانا می‌گوید:

گفت دنیا لعب و لهو است و شما

کودکیت و راست فرماید خدا

میخوام‌های گوگلی!

داخل نوارِ جستجوی گوگل کلمه‌ی «می‌خوام» را می‌نویسم تا میخوام‌هایی که مردم بیشتر به آنها فکر می‌کنند را رصد کنم. فکر نمی‌کردم نتیجه این باشد ولی این بود. نتیجه‌ای بسیار قابل تامل:

میخوام جای قبر آقام مدرسه بسازم!

همان‌طوری که دیدید دومین "میخوام" در تصویر بالا، آهنگ "میخوام" از آقای تتلوئه. این آهنگ رو اگر گوش نمی‌دهید، لااقل بروید شعرش(شعر؟!) را بخوانید و ببینید این جوان چه چیزهایی می‌خواهد؟! یکی از خواسته‌های او این است: «میخوام جای قبر آقام مدرسه بسازم!»

شاید باورش سخت باشه ولی بالاخره یک نفر هم توی این عالم وجود دارد که می‌خواهد جای قبر آقاش، مدرسه بسازد. احتمالاً دوست دارد قبر پدر مرحومش را تبدیل کند به یک مدرسه با چند کلاس درس، تا درسی شود برای آیندگان! پدری که همچون شاخ‌شمشمادی تحویل دنیا داده و چشم دنیا را به همچون جوان رعنایی روشن کرده، باید هم مدرسه‌ای شود برای دیگران!

میخوام پانکراستو بخورم!

یکی از مواقعی که باعث می‌شود، آدمیزاد متوجه نشود چه چیز یا چیزهایی را می‌خواهد، موقعی است که پای عشق و عاشقی وسط می‌آید. نمی‌دانم عشق کور است یا بینا، ولی مطمئن هستم که عاشق در اغلب موارد کم بیناست و آنطور که باید و شاید نمی‌تواند خوب ببیند. حتی اگر ادعا کند که: «دیگران مو می‌بینند و او پیچش مو!» البته این خاصیت عشق زمینی است وگرنه عشق آسمانی حتی می‌تواند نابینا را نیز بینا کند.

«میخوام پانکراستو بخورم!» نام عجیب و خلاقانه‌ای است برای یک انیمه‌ی ژاپنی. امّا پس از تماشای این انیمه هرگز فراموش نخواهیم کرد که: گاهی آدم می‌خواهد پانکراس سرطانی کسی را که از صمیم قلب دوستش دارد را بخورد، می‌خواهد بیماری کسی که دوستش دارد را بخورد، می‌خواهد ناراحتی‌های کسی که دوستش دارد را بخورد تا او شاد شود و چه خواسته‌های خیال‌انگیزِ قابل تحسینی.

https://www.aparat.com/v/xNwql/%D9%85%D9%88%D8%B2%DB%8C%DA%A9_%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C%D9%88_%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87_kimi_no_suizou_wo_tabetai_%28%D8%AF%D9%88%D8%A8%D9%84%D9%87_%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C%29
من بیشتر میخوام!

این پویانمایی را شبکه نهال تلویزیون برای بچه‌ها درست کرده است. متاسفانه کیفیت جالبی ندارد ولی مفهومی که می‌خواهد برساند خوب است. اگر فرزندتان آن را ندیده است، بگذارید ببیند. این پویانمایی شاید بتواند روی آن دسته از بچه‌ها که دچار میخوام‌های تمام‌نشدنی هستند، تاثیر بگذارد.

https://www.aparat.com/v/DrbnC/%D9%85%D9%86_%D8%A8%DB%8C%D8%B4%D8%AA%D8%B1_%D9%85%DB%8C_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%85_-_%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%AA_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C
میخوام برم کوه شکار آهو!

هر کس هر چیزی می‌خواهد که نباید لی‌لی به لالایش بگذارند! خواستن یک چیزی، گاهی به معنی نخواستن چیز دیگری است! خواستن یک چیز منفی یا بد گاهی به معنی نخواستن هزاران چیز مثبت و خوب است! مثلاً وقتی یک نفر تفنگ می‌خواهد، یعنی آهو، محیط زیست و خیلی چیزهای دیگر را نمی‌خواهد!

به نظرم یکی از علت‌های تخریب محیط زیست و رو به انقراض رفتن آهوهای خوشگل ایرانی، آهنگ "میخوام برم کوه شکار آهو" و خواندن آن از سوی خیلی‌ها است! اگر اولین نفری که این حرف را زد، یک سیلی آبدار زده بودند توی گوشش و به جای پیدا کردن تفنگش، آن را می‌شکاندند، اینجوری نمی‌شد!

میخوام برم کوه شکار آهو
تفنگ من کو عزیزم تفنگ من کو
بالای بومی کفتر پرونی
بالای بومی کفتر پرونی
شستت بنازم عزیزم خوب می‌پرونی
روی چو ماهت تیر نگاهت 
برده دل از من عزیزم چشم سیاهت

برده دل از من عزیزم چشم سیاهت
بالای پشتی عاشق رو کشتی 
بالای پشتی عاشق رو کشتی
با خون عاشق عزیزم نامه نوشتی
هر دم بگردم درّه به درّه
مانند آهو عزیزم گم کرده گله
مانند آهو عزیزم گم کرده گله

به نظرم وقتی خیلی از تولیدات فرهنگی و غیرفرهنگی را سانسور می‌کنند، سانسور نشدن این آهنگ و نشر روزافزون آن ماجرایی بودار است! بنده اگر توی این مملکت کاره‌ای بودم حتماً کمیته‌ای حقیقت‌یاب برای این ترانه تشکیل می‌دادم و یا حداقل دستور می‌دادم از تمام دست‌اندرکاران نشر و ترویج آن، تحقیق و تفحص کنند! برخی از بخش‌های مورددار(!) این شعر را با ذکر مورد آنها برای شما می‌آورم تا نگویید دست‌انداز حرف مفت می‌زند:

میخوام برم کوه شکار آهو= ترویج شکار غیرمجاز و تخریب محیط زیست!

تفنگ من کو عزیزم تفنگ من کو= ترویج خشونت، هرج و مرج و استفاده از سلاح غیرمجاز!

بالای بومی کفتر پرونی= ترویج سنّت مذموم کفتربازی روی پشت‌بام و دید زدن دختر همسایه!

شستت بنازم عزیزم خوب می‌پرونی= ترویج سنّت مذموم متلک‌پرانی!

بالای پشتی عاشق رو کشتی= ابهام زیاد در طرح موضوعی موهوم!

با خون عاشق عزیزم نامه نوشتی= به دلیل رو کردن یک ابزار نوشتاری جدید در راستای ضربه زدن به کارخونه‌های تولیدکننده مداد و خودکار داخلی و جلوگیری از تحقق شعار جهش تولید!

https://www.aparat.com/v/JLt9e/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF_%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1_%D8%A2%D9%87%D9%88_%D8%A7%D8%B2_%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4_%DB%8C%D8%BA%D9%85%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%D9%85%D8%AA%D9%86

واقعاً متاسفم که این ترانه را دارند بین نسل جدیدمان هم ترویج می‌کنند! ترانه‌ای که به ما یاد می‌دهد که هر چیزی را که اراده کنیم می‌توانیم بخواهیم، حتی اگر آن چیز شکار آهو با تفنگ غیرمجاز و تخریب محیط زیست باشد!

https://www.aparat.com/v/xQZ5H
تا چانه در آب، امّا تشنه؛ غرق در نعمت، امّا گرسنه!

ما انسانهای امروز، همان تانتانوس، فرزند زئوس، هستیم. تا چانه در آب هستیم، امّا تشنه. دور تا دورمان را انبوهی از نعمت فرا گرفته، امّا گرسنه هستیم. تنها فرق ما با تانتانوس این است که او راز خدایان را افشاء کرده بود و به این جرم به این روز گرفتار شده بود. امّا ما نتوانستیم به راز همان یک خدایی که داریم، پی ببریم و به این جرم، همیشه گرسنه و تشنه هستیم. مولانای جان چه زیبا سرود: «آب کم جو تشنگی آور بدست/تا بجوشد آب از بالا و پست.» و یا حافظ عزیز که گفت: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست.»

او دارد، پس من هم می‌خواهم!

مردم زمان قارون، به ثروت قارون، چشم طمع داشتند و می‌خواستند که مثل او ثروتمند باشند:

فَخَرَجَ عَلَىٰ قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ ۖ قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ: آن‌گاه قارون (روزی) با زیور و تجمل بسیار بر قومش در آمد، مردم دنیا طلب (که او را دیدند) گفتند: ای کاش همان قدر که به قارون از مال دنیا دادند به ما هم عطا می‌شد که او بهره بزرگ و حظّ وافری را داراست. (آیه 79 سوره قصص)

این عادت هنوز هم بین مردم تمام زمانها و مکانها وجود دارد و همچنان بیدار است. گاهی ما چیزی را تنها به این دلیل می‌خواهیم که بقیه هم دارند: «بقیه دارند، چرا من نداشته باشم؟ او دارد، چرا من نداشته باشم؟!» و هیچ‌وقت هم به این فکر نمی‌کنیم که ما هرگز نمی‌توانیم به تمام چیزهایی که بقیه دارند دست پیدا کنیم. باید به این نتیجه برسیم: همان طور که همه چیز را همگان دانند، همه چیز را نیز همگان دارند! حالا این که آیا کسی هم که آن چیز را دارد آیا به دردش می‌خورد یا خیر؟ بماند!

از پسِ هر خواسته‌ای، خواسته‌ای دیگر!

سیزیف هم در اساطیر یونان به خاطر فاش کردن راز خدایان محکوم شده بود تا تخته سنگی را به دوش بگیرد و ببرد تا قله‌ی کوهی، اما همین که به قله می‌رسید، سنگ به پایین می‌غلتید و سیزیف دوباره باید می‌رفت این سنگ را برمی‌داشت و می‌برد بالای همان قلّه. حکایت ما انسانها هم که هر بار چیزی را می‌خواهیم و همین که به آن می‌رسیم دوباره چیز دیگری را می‌خواهیم بی‌شباهت به ماجرای سیزیف نیست.

خواستن، به خودی خود عیب نیست. انسان ذاتاً کمال‌طلب است و برای این که به کمال برسد، باید بخواهد. امّا این که چه چیز را می‌خواهد و چه مقدار می‌خواهد و تعیین حد و حدود خواسته‌هایش است که اهمیت دارد و متاسفانه معمولاً از اهمیت آن غافل است.

هر که بامش بیش برفش بیشتر!

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمایشی بسیار زیبا و حکیمانه دارند که بد نیست بیشتر به آن فکر کنیم.«مَنْ طَالَ أَمَلُهُ سَاءَ عَمَلُه؛ کسی که آرزوی طولانی داشته باشد، عملش بد خواهد شد.»

وقتی من نتوانم به می‌خواهم‌های چموش و سرکش خودم افسار بزنم، دیر یا زود آنها به من افسار خواهند زد و مرا به هر ناکجاآبادی خواهند برد! هیچ کس از این قاعده مستثنی نیست، هیچ‌کس!

من دیگه از تو هیچ چی نمی‌خوام!

چند وقت پیش از دوستی صمیمی پرسیدم: «تو از جون این دنیا چی میخوای؟» لبخندی زد و گفت: «دیروز به دختر کوچیکم که داشت کارتون میدید گفتم فاطمه جون میای بغل بابایی؟ اونم بدون این که چشم از کارتون برداره از جاش بلند شد و پُشت به من حرکت کرد تا خودش رو رسوند بهم و انداخت روی پام. بغلش کردم، سرم رو چسبوندم به موهاش و توی دلم گفتم خدایا! من دیگه از تو هیچ چی نمی‌خوام!»

آیا زمانش نرسیده؟!

نیمه شب است و فضیل بن عیاض مثل همیشه در کمین قافله‌ای نشسته. او هم در آن وقت شب، چیزی می‌خواهد. امّا چه چیزی؟! می‌خواهد به محض رسیدنِ قافله، با دار و دسته‌اش آن را چپاول کند. امّا هنگامی که در کمین بود صدای کسی به گوشش خورد که این آیه از قرآن را می‌خواند:

«أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ ۖ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ: آيا براى كسانى كه ايمان آورده‌اند، زمان آن نرسيده كه دل‌هايشان براى ياد خدا و آنچه از حق نازل شده، نرم و فروتن گردد و مانند كسانى نباشند كه پيش از اين، كتاب آسمانى به آنان داده شد، پس زمان طولانى بر آنان گذشت و دل‌هايشان سخت گرديد و بسيارشان فاسق گشتند؟»(آیه شانزده سوره حدید)

این کلام الهی طوری در دل فضیل اثر می‌کند که به محض شنیدن آن می‌گوید: «چرا. زمانش رسیده!» و بعد هم توبه کرد و به همراه یارانش به همان قافله‌ای ملحق شد که قصد چپاولش را داشت. یکی از میان آن قافله گفت: «از این گردنه که کمینگاه فضل بن عیاض است، می‌ترسیم!» فضیل گفت: «مژده باد شما را. آن فضیل بمرد و فضیلی دیگر با جانی دیگر به دنیا آمد که از او جای هیچ هراسی نیست.» و اکنون فضیل چه می‌خواهد: «این که دیگر هر چیزی نخواهد!»

و چه زیبا گفت مولانا:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

یکبار دیگر خطاب به خودم: آیا زمانش نرسیده؟!
مطلب مرتبط:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%A9%D8%AF%D9%88%D9%85%D9%88-%D8%A8%D8%AF%D9%85%D9%87%D9%85%D8%B4%D9%88-%D8%A8%D8%AF%D9%87%D9%87%D9%85%D8%B4%D9%88-%D9%85%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%85-%DA%86%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%B1-isqqaw9ymp3b
مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B1%DB%B8-tyb8gakx8bqm
اگر وقت داشتید به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: اللهم إنی أسئلک من بهائک بابهاه وکلّ بهائک بهی و...
نام مطلب بعدیم (باذن‌الله):

غریبه‌های ابدی! (یک دلنوشته خیلی کوتاه)