« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
(مقصر منَم ...ورق دیگه برنمیگرده)
مشکل من خودمم...
من هزار تا حرف بلدم که دست یه نفر و از باتلاق بکشه بیرون اما خودم تو همون باتلاق دارم غرق میشم...
هزار تا راه بلدم که حال کسی و رو خوب کنم اما حال خودم سرجاش نیست...
انگار تو هر جمعی میتونم با همه بجوشم اما تنهای تنها باشم...
مثل غریق نجاتی که تو دریا غرق میشه...
مشکل من دنیا و اتفاقات مزخرفش نیست مشکل من خودمم که زورم به خودم نمیرسه... اعتمادی که از خودم به بقیه نشون دادم خودم به خودم ندارم ...
انگار همه ی جوابارو بلدم اما همه روغلط مینویسم ...
انگار آدرس درست و میدونم اما از کوچه ی اشتباه میرم و به بن بست میرسم و میرم تهش تا گریه م بگیره تا شاکی بشم ...
انگار همه ی چشمه ها خشکیده و و راهی برای رفع تشنگی بلد نیستم...
اینا زورم نرسیدنِ من زورم به این ادم لجبازِ بی حوصله یِ مهربونِ دلنازک که خیلی زود عصبی میشه نمیرسه...
مطمئن نیستم ...
از هیچی مطمئن نیستم ...از چیزایی که مینویسم ...از برگشتنم به اینجا ... از اینکه قراره چیکار کنم ...
احساس میکنم روحمو تو جلسه ی کنکور جا گذاشتم ... وقتی پامو بیرون گذاشتم وقتی پاسخبرگارو جمع کردند یا همون لحظه که داشتم با یلدا حرف میزدم انگار تو اون فشار روانی که باز مجبور به حفظ ظاهر جلوی اشناهای که تو اون سالن داشتم . قبض روح شدم و تمام ...
من تسلیم شدم ...
امید داشتن تنها چیزیه که میتونه ادمو سرپا نگه داره اما تا زمانی که مقدار مجاز امید زندگیتو مصرف نکرده باشی ...
من همه ی امیدمو از دست دادم اخرین جرعه ی امیدمم دیروز تموم کردم دیگه هیچی نمیتونه ورق زندیگم و برگردونه ...
فکر میکنید آدم از چی میمیره؟
از گرسنگی؟ از سیگار؟ از غصه؟!
نه!
آدم از بی امیدی میمیره . . .
از اینکه هر روز صبح چشم هاشو باز کنه و ندونه چرا
امان از سکوت ، و خستگی های ممتد
امان از حرفای ناگفته شده و بغض سنگین گیرکرده یِ گلو
امان از قلب شکسته ، و قلب دردهای ِ نصف شب
امان از پریشانی های همیشگی و چشمهای قرمز شده از اشک
امان از کاش های بی پایان و امان از چراهای هر روز
امان از حسرت دلخوشی های کوچیک
امان از روح های ِ مرده و جسم های ِ خسته
امان از گریه های بعد از خنده !
اعتراف به پایان...
قرار نیست که گلوله ی داغ قلبم رو دریده باشه .... استخوون هام خورد شده باشند یا تو خون دست و پا بزنم تا بتونم بگم دیگه نمیشه ... در عین حال که لبخند میزنم. چایم را مینوشم و به بیرون از خودم نگاه میکنم .حال بقیه رو میپرسم و برای خندنشون تلاش میکنم . میتونم از درون مرده باشم
همه ی ادم ها که افقی نمیمیرند ! یک عده هم عین من همچنان که قدم میزنند و در مردمک چشم هایتان زل میزنند و قهقهه میزنند ایستاده مرده اند ...
راستش و بخوای من استخونام همشون سالمه ، اما من خورده خوردم . . .قلبم سالمه ، اما پاره پارَست ، مَغزم سالمه اما تیکه تیکَس!
برای همینه که به نظرم این روز ها خوبی؟ سوال مناسبی نیست
چه میکنی ها به جای خوبی ختم نمیشه و هزار مراقب خودت باش هم کفاف دل ادم رو نمیده اینکه چه چیزی میتونه میان اینهمه بی پناهی پناه ادمی بشه... نمیدونم...
تک تک سلول هایم مرده اند.
بدنم شده است بارگاه مردگان و تمام وجودم آکنده از تن های مرده ی من است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخر هرچیزی هیچ چیز نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرتگاه مرگ و زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی پادکست اسطوره ای تحوت