نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
راننده خانوم بسیار پر انرژی _ (اسنپ نوشت)
این روزها هوا گرم است و آدم می خواهد آتش بگیرد برای همین دیگر با اتوبوس نمی روم شرکت. اسنپی می گیرم و میروم. صرفه اقتصادی با اتوبوس است ولی خب سلامتی مهمتر از هر چیزی ست. یک ربع به هفت اسنپ گرفتم. بانویی درخواستم را قبول کرد. چه جالب. ام وی ام 315 سفید داشت. یکی ازین ماشین سدان ها توی ذهنم شکل بست. چه جالب که این اسنپ های که می گرفتم و راننده هایشان خانوم بودند سفید بود رنگ ماشین هایشان. البته خب لطیف تر است و ماشین هم نسبت به ماشین های مشکی کمتر گرم می شوند.
ماشین نزدیک بود. پس سریع رفتم پایین. پرنده ها چه زیبا آواز سر داده بودند. هر چه نگاه کردم جایشان را پیدا نکرد. ماشین جلوی پایم ایستاد. سوار شدم. سلام کردم. پاسخ گرمی دریافت کردم. خیلی پرانرژی بودند. گفتم داشتم صدای پرنده ها را گوش میکردم. گفتند بله خیلی قشنگ است. فامیلشان جمند بود. پرسیدم فامیلتان جُمَند است یا جَمَند. گفت هر کسی چیزی میگوید ولی اصلش جومند بوده که یک واوش جا مانده. معلوم نیست کجا غیب شده؟ گفتم خب جومند یعنی چه؟ گفت در اطراف گناباد رودی به نام جومند هست و از آنجا فامیلمان را گرفته اند.
گفتم چه جالب. نمی دانم چه شد که گفتم نویسنده ام و کلی استقبال کردند و گفتند ایول. و بعد یکهو زبان ماشین به انگلیسی تغییر کرد. من هم انگلیسی می گفتم و ایشان هم انگلیسی جواب می دادند. ازینکه کتاب چاپ کرده ام گفتم. در مورد اینکه افسرده بودند و دو سه ماهی هست اسنپ کار می کنند و یک تراپی مجانی ست گفتند. میگفتند خدا افراد درست را سر راهم قرار می دهد و هر روز برایم یک تجربه ی شگفت انگیز است و کلی چیزی یاد میگیرم.
یکی از اسنپ نوشت هایم را برایشان خواندم. اون اسنپ نوشتم که اسمش راننده اسنپ مجرد بود را. بعد گفتند که همسرشان یک کافی شاپ دارد به نام کافی شاپ لبخند و آدرسش را دادند و گفتند اگر خواستید بیاید هماهنگ کنید من هم باشم کمی حرف بزنیم. خیلی پر انرژی بودند. اصلا یعنی راننده اسنپ تراز مورد نظر من بودند. می گفتند این داستان ها را خیلی دوست دارم بنویسم ولی تنبلیم می کند. ویرگول را بهشان معرفی کردم که اینجا میتوانند بنویسند و بخوانند. آدرس پیج ویرگولم را هم دادم و خلاصه که خیلی جالب بود. بهشون یک کتاب هم معرفی کردم. گفتم کتاب کافه پیانو را که اسم یکی از کافه های مشهد هم هست و نویسنده اش هم مشهدی ست بخوانند. خیلی تجربه پرباری بود. یک فری دیسکاشن بود برای خودش. و با یک انسان سوپر باحال آشنا شدم.
البته از تولدم هم گفتم که گفتند پسرشان مردادی ست و بعد گفتن تولدم را بروم کافه ایشان بگیرم! چون محیطش خیلی باحال و خوشگل و مناسب تولد است!
پی نوشت: تا اسنپ نوشت هست چرا چیز دیگر؟
پی نوشت 2: این داستان همین امروز صبح اتفاق افتاد و برای اینکه تازه باشد الان نوشتمش.
پی نوشت3: باز خوب است یک چیزی قبلش غیر اسنپ نوشت نوشته بودم.
پی نوشت4: به زودی یک داستان جنایی برایتان میگذارم.
پی نوشت5: دایناسورها از سردی هوا منقرض شدند و به زودی ما از گرما خواهیم منقرضید
پی نوشت 6: واقعا محیط آزادی نیست اینستا. ادم حس غربت میکنه! ویرگول .. مرسی که هستی
پست های قبلیم رو این زیر لینکشونو میزارم اگر دوست داشتید بخونید :
دخترک کرمانی که در حادثه تشییع جنازه حاج قاسم بود .. (اسنپ نوشت)
اگر من رئیس جمهور شوم(وعده های انتخاباتی)
7 مرداد 1403
مطلبی دیگر از این انتشارات
نزدیک بود کتک بخورم .. :/
مطلبی دیگر از این انتشارات
راننده اسنپ و دخترک شیرازی ..
مطلبی دیگر از این انتشارات
وحیِ مُنزَل ( از خاطرات دانشگاه موسیو شیخ)