ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

سیلی واقعیت+یک خاطره

تولدم بود. دیگر رفیقی هم نداشتم که بخواهم دعوتشان کنم. یعنی دانشگاه که تمام شد هر کسی رفت به راه خودش. البته یکی دو سال مانده بود دانشگاه تمام شود این اتفاق افتاد. یکی از دوستان فابم رفت و تئاتری شد و فازش فرق کرد. سیگاری شد. قرارهایشان هم با بچه های دیگر دم یک سوپری توی یکی از کوچه های نزدیک دانشگاه آزاد بود. چند تایی می شدند. می رفتند آنجا و با هم سیگار می کشیدند. دوستی ها هم که مقطعی و گذرا. اصلا دانشگاه که تمام میشود هر کسی میرود پی کار خودش.

البته خیلی هم فازمان به هم نمیخورد دیگر. این همه آدم. دوست های جدید پیدا میکنیم خب. ولی خب از دست دادن هر دوست زخمی بر قلب آدم باقی می گذارد. حالا هر چقدر هم خیلی خوشت نیاید ازش چه برسد که فاب باشند و کلی خاطره داشته باشید. خلاصه که اینطور. آخر من تا هجده سالگی تولدی برایم نمی گرفتند. تازه وارد دانشگاه شدم و هی برای خودم تولد گرفتم. یادش بخیر. حالا وارد جمعی جدید شده بودم و یک جلسه فری دیسکاشن بود. چند جلسه ای با هم حرف زده بودیم ولی این جلسه آخر نزدیک به تولدم بود و داخل جلسه مسابقه ای برقرار بود. گفتم اگر من ببرم همه تان به کافی شاپ هالیدیز واقع در هاشمیه دعوتید. نمیدانم فَر ایزدی شامل حالم شد یا دست به یکی دوستان که خدا را شکر در مسابقه اول شدم و قراری تدارک دیدم برای روز سشنبه ، کافی شاپ هالیدیز.

افراد این جلسه دو  سه تایی غریبه بودند و پسر عمویم و پسرش و یکی دیگر از بچه های گروه که او هم متولد 16 مرداد بود مثل خودم. به نوعی همزادم بود. البته سال تولدش فرق میکرد. ولی همین که مردادی بود و روز تولدش هم با من یکی بود برایم جذاب بود. در همین چند برخورد مجازی هم که با هم داشتیم دیدم روحیاتمان هم به هم شباهت هایی دارد. چند باری باهاش قرار گذاشته بودم که ببینمش ولی نشده بود. تا اینکه برای قرار روز تولدم هم با وجود اینکه داخل آن گروه فری دیسکاشن نبود دعوتش کردم.

همه آمدند و صادق. همین جناب همزاد. همه کادویی آورده بودند به جز جناب همزاد که خودش را هدیه آورده بود. یکی ازین دفترهای تجدید پذیر آورده بود که کاغذهایش را میکاشتی درخت ازشان در می آمد. یا همچین چیزی. پسر عمویم و پسرش برایم یک پیراهن آستین کوتاه صورتی آورده بودند. یکی دیگر از بچه ها یک کتاب آورده بود به نام سیلی واقعیت. خودم که در وهله اول گفتم واویلا؟ سنمان دارد زیاد می شود و این سیلی واقعیت را هدیه می دهی که با واقعیت مواجه شوم؟ می خندید.

چشمتان روز بد نبیند. همین شد که صادق گرفت روی آن بنده خدا که بله این کتاب را رفته ای از پردیس کتاب دزدیده ای. پلیس دنبالت هست حتما. بعد همینطور روی هوا پراند که حتما هم بین کتاب یک برگه ی ویزیت دکتر پیدا میشود. آخر پدر آن بنده خدا پزشک. بود. کتاب را ورق میزدم که یک برگه ی ویزیت دکتر از بینش در آمد. یعنی مرده بودیم از خنده. یعنی این صادق ناقلا انقدر با شوخی تیکه به این بنده خدا انداخت و ایشان هم هی سوتی پشت سوتی داد که داشتیم می مردیم از خنده دیگر. دست هایمان را به پهلو و کلیه مان گرفته بودیم تا نپاشیم از هم. خیلی خاطره ی خوبی بود.

این کتاب خیلی وقت بود که در کتابخانه ام خاک میخورد. بالاخره شروعش کردم. این کتاب نوشته ی دکتر راس هریس است. اول کتاب با خاطره ای از خود راس هریس شروع میشود که بچه اش مبتلا به اوتیسم میشود و از خودش می گوید که چقدر سخت بوده برایش و چکارها کرده تا با این سیلی واقعیت مقابله کند. در طول کتاب هم روش های مختلف می آموزد تا آدمی با واقعیت ها و اتفاقات ناگوار زندگی اش چطور مواجه شود و حلشان کند.

به قول استیون هیز: دیر یا زود واقعیت به شما سیلی خواهد زد. از دست دادن کسی، بیماری، یا خیانت یا وقایع ناخوشایند دیگر، به طور غیر منتظره به سراغتان می آید و شما را از درون سست میکند. این کتاب خردمندانه همان خیری است که می توانید به آن چنگ بزنید تا نجات پیدا کنید. کاری بیشتر از تسکین دردها انجام می دهد. هدایتتان می کند تا نجات پیدا کنید.

پی نوشت 0: بنده از حسین آقا معذرت میخوام اگر در پست پیش شوخی ای با ایشون کردم که شاید موجب ناراحتی ایشان شده باشد. ما ایشان را خیلی دوست داریم. امید واریم که از ما به دل نگرفته باشند.

پی نوشت1: ریچ هم خودتانید. اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد.

پی نوشت2: زندگی همینه دیگه. کسی که به یاد ما نیست. خودمون خودمون رو تحویل نگیریم؟

پی نوشت3: سن منو حدس نزنین. من هنوز تو همون هجده سال موندم! شمعش خوب بود. هر سال همونو میزارم فوت میکنم :))

پی نوشت 4: اللهم عجل لولیک الفرج

پی نوشت 5: می دونستین امام زمان هم مردادی هستن؟ اون روز و اون سالی که به دنیا آمدن مصادف بوده با 11 مرداد همون سال به شمسی ... اصلا اشک شوق در چشمانم دوید وقتی این موضوع رو فهمیدم. همیشه می دونستم یک مردادی قراره دنیا رو تغییر بده. انقدر که ما مهربون و خوبیم.

پی نوشت 6: زیاد پی نوشت نمینویسم که از اصل موضوع منحرف نشین.

پی نوشت 7: ازونجایی که در هفته اخیر زود به زود پست گذاشتم. و سعی کردم پست های کوتاه بنویسم برای رفاه حال دوستان لینک پنج پست آخر رو میزارم آخر پستم تا دوستان بخونن :

داستان جالب زندگی راننده اسنپ تهرانی(کلید اسرار-قسمت اول)

زن قمی-اسنپ نوشت (کلید اسرار-قسمت دوم)

معجزه های خواربار فروشی نامیا

شیرموز و پیرمرد ماشین باز و نوه اش امیرسام

راننده ی اسنپ یا ساقی آبجو؟ مساله این است!

پیشگویی پیامبر(ص) برای شرایط امروز

فکر کردم راننده ناشنوا است(اسنپ نوشت)

به عشق عطر بهار نارنج،به دنبال آن ترک شیرازی(سفرنامه شیراز-کامل)+تصویری

سیلی واقعیتکافی شاپمعرفی کتابروزنوشتهسید مهدار بنی هاشمی
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید