“lost my muchness, have I?”
بیگانه در جزیره2
ابتدا سعی کردند با زبان خوش به بیگانه بگویند که دارد مشکل ایجاد می کند. همونطور که انتظار می رفت بیگانه نپذیرفت و معتقد بود یا آن حرف ها را از روی حسادت میزنند، یا از روی تعارف.
بعد از اینکه حرف زدن را امتحان کردند (به شیوه های مختلف...) تصمیم گرفتند تا برای خودشان زمان جور کنند. برای این هم یکی با چوب محکم به سر بیگانه کوبید. بیگانه از هوش رفت و آن ها بیگانه را با طناب به درخت کهن درون قلب جزیره بستند.
نوشیدنی ای که باعث انرژی فوق العاده زیادشان میشد از شیره این درخت تهیه می شد. پس قطعا اشتباه بزرگی کردند که او را اینجا بستند...
برای برقرار کردن نظم طبیعت مجبور بودند تا مدتی کار نکنند. تا مدتی به شکار نروند، تا مدتی ماهیگیری نکنند، تا مدتی طناب و وسیله داشتند تا کارهای دیگر را با آن پیش ببرند پس به آنها نیز نیاز نداشتند.
به سبب کاری که انجام نمی دادند، از نوشیدنی نیز مصرف نمی کردند تا انرژی فراتر از نیاز نداشته باشند.
برای یک هفته مردم آن جزیره این رویه را طی کردند. اما پس از یک هفته ذخایرشان تمام نشده بود. همه آنها احساس کسالت داشتند و نمیدانستند چرا خسته اند. آنها که کاری نکرده بودند. چرا باید خسته باشند؟
روزی متوجه شدند یکی از نگهبان ها سر پستش بیهوش شده است. او مسئول بود و اینکه سر پستش بیهوش شده باشد تنها یک معنی داشت. کسی او را بیهوش کرده بود.
سریعا نگهبان را نزد شفاگرهایشان می برند تا او را مداوا کنند و به آن ها بگویند که چه بلایی سر این مرد بیچاره آمده است. چند ساعت بعد متوجه میشوند که یکی دیگر از اهالی جزیره نیز همینگونه بیهوش شده است.
بعد از نیمی از روز تقریبا اکثر مردم جزیره بیهوش شده اند. حتی خود شفاگر ها هم دچار شده اند. مردمی که هنوز در امانند به این می پندارند که شاید بر اثر تماس با آنها ممکن است بیهوش شوند پس از مردم بیهوش فاصله می گیرند. اما فایده ای ندارد.
این موضوع آنقدر ادامه پیدا می کند که تک تک افراد جزیره بیهوش شوند. هنگامی که آخرین نفر از اعضای جزیره بیهوش شد، خورشید دیگر کاملا زیر آب رفته بود و هوای جزیره تاریک بود.
بیگانه پس از به هوش آمدن متوجه شد که به درخت بسته شده است. خودش را با هزار تقلا از درخت باز کرد و متوجه شد که شیره ای به دستانش چسبیده. سعی کرد دست های خودش را با برگ های درخت تمیز کند اما زیاد موفق نبود. پس بیخیال آن شد و به دنبال باقی اعضای جزیره گشت.
ابتدا دو نفرشان را دید. نزدیک محلی که بسته شده بود افتاده بودند. بیگانه هنوز کمی گیج بود برای همین درست نمیتوانست بفهمد که چه بلایی بر سر آن دو آمده بود.
بیشتر جلو رفت و مردم جزیره را صدا کرد.
هیچ کس جوابش را نداد.
بیگانه به هزار زحمت خود را به ساحل رساند. ساحل این جزیره یک قسمت یو شکل داشت. بیگانه میتوانست راه رسیدن به دهکده را از آنجا پیدا کند. به دلیل اینکه بیشتر این مدت را بیهوش بود هنوز انرژی زیادی داشت. و به راحتی در زمانی کمتر از یک ساعت توانست دهکده را پیدا کند. اما مشکلی وجود داشت؛ هیچ کس را نمی دید. در واقع چون شب بود تقریبا هیچ چیزی نمی دید. و مشکل همین بود! مردم جزیره که نمیخوابیدند. آن ها هر شب تا صبح را با رقص و پایکوبی دور آتش سپری می کردند. آن هم نه در دهکده شان، بلکه در ساحل. اما آنجا نیز خبری نبود.
بیگانه هر کسی را که می شناخت و یا اسمش را بلد بود صدا زد اما جوابی نشنید.
تصمیم گرفت آن شب را همانجا بماند. تا صبح که هوا روشن شد بتواند به گشتنش ادامه دهد.
اما هر کاری کرد خوابش نبرد.
به صورت اتفاقی، هنگامی که میخواست دهانش را با دستش تمیز کند، کمی از آن شیره را چشید؛ مزه آن آشنا می نمود. پس تصمیم گرفت میزان بیشتری را امتحان کند تا بفهمد مزه چیست.
چند ثانیه بعد پی برد که این شیره به طرز عجیبی مزه نوشیدنی انرژی زا را می دهد. پس تمامش را از دست هایش پاک کرده و به معده مبارکش فرا خواند.
بیگانه از همان ابتدا نیز درباره این نوشیدنی حریص بود. اما حالا که حدس هایی درباره چگونگی به دست آوردنش داشت، و ظاهرا هیچ یک از مردم جزیره آن حوالی نبودند که به سهمی محدودش کنند، می توانست هر چقدر میخواست بخورد.
پس به سمت درختی که به آن بسته شده بود رفت.
صبح، هنگامی که مردم جزیره به هوش آمدند، نگهبانان بیگانه متوجه شدند که او مرده است. نه تنها تکان نمیخورد و ضربانش نمیزد بلکه از دهانش کف بیرون زده بود.
مردم جزیره کمی برای بیگانه بیچاره دل سوزاندند؛ اما از شما چه پنهان... اکثرشان بسی خوشحال بودند که دیگر بیگانه ای نیست که اوضاع جزیره شان را به هم بزند.
مرسی که خوندین:)))
اگه نقدی، پیشنهادی چیزی هست خوشحال میشم تو کامنتا بهم بگین.
موفق باشویــــــــــــــــــــــــــــد:))
و
همین دیگه
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرده ای زیر باران
مطلبی دیگر از این انتشارات
دخترکی که به دست افکارش کشته شد..