صبحانه ی خون آلود

با صدای زنگ تلفن همراهش از خواب بیدار شد. نفس عمیقی کشید. بوی بهارنارنج پیچید توی سرش. لبریز از شعف شد. لبخند زد. کمی ورزش کرد. حرکات کششی انجام داد. رفت توی آشپزخانه. صبحانه آماده نبود مثل روزهای قبل. در یخچال را باز کرد. ظرف کره و شیشه ی مربای بهارنارنج را برداشت. مربا را همسرش از همان بهارنارنج های توی حیاط درست کرده بود. یخچال خالی بود تقریبا. فقط ظرفی روی یکی از طبقه های یخچال بود که رویش یک در قابلمه گذاشته بودند تا شاید بوی بد نگیرد. ولی در یخچال را که باز کرده بود بوی گندی بیرون زده بود. با خود گفت حتما زیرش گوشتی چیزی ست. از بوی گوشت خیلی خوشش نمی آمد.

کره و مربا را گذاشت سر سفره و رفت از توی فریزر نان بردارد. در فریزر را باز کرد. ولی همان بوی گند و متفعن قبلی زد بیرون. دنبال بو گشت. از پلاستیک سیاهی می آمد که سرش گره کور خورده بود. پلاستیک را که برداشت تویش چیزی تکان خورد. باز هم تکه ای گوشت بود. پلاستیک را گذاشت سر جایش. نان را گذاشت توی تستر و درجه اش را روی 5 دقیقه چرخاند تا گرم شود. سرش خیلی درد می کرد. دیشب چقدر مشروب خورده بود و رقصیده بود. نان گرم شد. با صدای "دینگ" تستر رفت و نان را برداشت. حسابی داغ شده بود. یکم دستش را هم سوزاند. آمد سر سفره نشست. چاقو یادش رفته بود. رفت کمدها را بگردد ببیند چاقو را پیدا میکند یا نه؟

همیشه زنش سفره را آماده می کرد. زیاد آشپزخانه را نمی شناخت. در کمد زیر سینک را باز کرد. باز بوی گندی بیرون زد. بویی متعفن. آنجا را نگاه کرد. آنجا هم دو سه تا پلاستیک سیاه در بسته بود. با خود گفت این چه وضعش است؟ این ها چیست؟ گرسنه بود. گفت بعد از صبحانه می آیم تا ببینم توی این پلاستیک ها چیست. نشست سر سفره. یک لقمه برای خودش کند و رویش کره مالید و روی آن هم مربای بهارنارنج. لقمه را در دهان گذاشت. مزه ی کره و بهارنارنج و خون در دهانش پیچید. کره ها بوی خون گرفته بودند. آدم مزه ها را از روی بویشان می فهمد. اگر بینی ات را بگیری و چیزی را بخوری مزه اش را نمی فهمی. از روی ناچاری با دهانی خشک و تلخ صبحانه اش را تمام کرد.

کره و مربا را برداشت و رفت گذاشت توی یخچال. این بار بویی که از توی یخچال می آمد گندتر شده بود. در قابلمه را از روی بشقاب برداشت. زیرش یک دست از مچ بریده شده بود. خشکش زد. آن دست بریده آنجا چکار میکرد؟ سرش را به چپ و راست تکان می داد. هول شده بود. می لرزید. دلش هری پایین ریخته بود. چشم هایش دو دو میزد. در قابلمه را سریع گذاشته بود روی آن دست. دیشب خیلی شراب خورده بود. زنش داشت می رقصید. با دوستش. با دوستانش. با هر که ازش می خواست که با هم برقصند. همسر زیبایش. با یکی از مردها به طبقه بالا رفت. به یکی از اتاق های خانه. او هم مست مست بود. این صحنه ها از جلوی چشمش رد شدند.

در فریزر را باز کرد. پلاستیک سیاه را برداشت. باید بازش میکرد. گره اش کور بود. رفت و تو یکی از کشوهای اپن, دنبال قیچی نان گشت تا سر پلاستیک را ببرد. توی کشو هم یک پلاستیک دیگر بود. قیچی را برداشت و از همان پلاستیک شروع کرد. پلاستیک را از زیر گره برید. بوی تعفن و خون بیرون زد. دستی دیگر به روی زمین افتاد. به آن دست ظریف و زیبا که حالا سیاه و بی جان شده بود نگاه کرد. توی یکی از انگشتانش حلقه ی همسرش را دید. این چه شوخی کثیفی بود. باورش نمیشد. یعنی چطور ممکن است. حالش بد شد. رفت و توی سینک بالا آورد. تمام آشپزخانه را گشت و تعداد زیادی پلاستیک سیاه پیدا کرد. بوی گند و تهوع آور همه جا را گرفته بود.

پلاستیک ها را یکی یکی با قیچی باز کرد. در هر کدام قطعه ای از بدن همسرش قرار داشت. اشک از چشمانش جاری شد. شب گذشته دنبال زنش و آن مرد به طبقه دوم رفته بود. همسرش و مرد وارد اتاقی شدند و در را پشت سرشان بستند. او هم به دنبال آنها رفت. با همان چشمان سرخ و بدن گر گرفته از داغی شراب خودش را به اتاق رساند. در را باز کرد. دید همسرش و آن مرد لباس هایشان را در آورده اند و روی تخت دو نفره اتااق مشغول شده اند. به داخل اتاق وارد شد. بوی شراب و ادکلن همسرش فضا را پر کرده بود. رفت به سراغ مرد و او را به زور از آغوش همسرش جدا کرد و چند مشت محکم به صورتش زد. مرد بیهوش روی زمین افتاد. مشت های قوی ای داشت. شاید به خاطر رشته ی ورزشی اش که بوکس بود. یکی هم خواباند توی گوش همسرش و گفت لباس هایش را بپوشد که بروند.

همسرش اشک می ریخت. توی سرش زده بود که زود لباس هایش را بپوشد. زن دست و پایش را گم کرده بود و از ترس خود را خراب کرده بود. لباس ها را پرت کرده بود توی صورتش او هم لباس ها را به زحمت پوشیده بود و به خانه برگشته بودند. یادش آمد که خون جلوی چشم هایش را گرفته بود. یکی یکی پلاستیک ها را باز کرد و آن تکه های سلاخی شده را داخل پلاستیک سیاه سطل آشغال انداخت. چه خاکی باید بر سرش می ریخت؟ اعصابش به هم ریخته بود. مدام لب هایش را گاز می گرفت. سرخ شده بود. به اتاق خوابش رفت. تشکش پر از خون بود. ملافه و پتو هم همینطور. زیر و رو و اطراف تخت و توی کشوی دراور کنار تخت هم گشت. آنجا هم پلاستیک هایی بود. آخرین پلاستیک را که باز کرد. قلب همسرش بود. خشک شد. چطور توانسته بود اینکار را بکند؟ تکه تکه اش کرده بود تا هر قسمت بدنش را برود جایی بیندازد. تا جسد را پیدا نکنند. تا زندانی اش نکنند. از خود می پرسید کی این همه بی رحم شده؟

با زنش به خانه برگشته بودند. همسرش قهر کرده بود و رفته بود توی اتاق. او هم رفته بود دنبالش تا معذرت خواهی کند شاید. وارد که شده بود با لوله ی اسلحه روبرو شده بود که همسرش به سمت او گرفته بود. به چشمان همسرش نگاه کرد سرخ و سرشار از خشم بود و از ترس دستش حسابی می لرزید. نشانه ی اسلحه مدام بالا و پایین می رفت.

او هم اعصابش به هم ریخته و رفته بود زنش را خلع سلاح کرده بود. بعد تا جایی که می شد زده بودش. زن دوباره بیهوش شده بود. رفت بالای سرش تا ببیند طوریش نشده باشد. دیده بود که نفس نمی کشد. از ترس و شدت آن ضربات قالب تهی کرده بود. خودش را روی تخت انداخت. بوی تیز خون و بوی شیرین عطر همسرش توی بینی اش می پیچید. خیلی هم را دوست داشتند. شاید برای همین هم نتوانسته بود خیانت همسرش را تحمل کند. از خود می پرسید: زندگی بدون او برایم قابل تحمل است؟ چطور می توانم با بار سنگین آن قتل ادامه بدهم؟ همانطور درازکشیده روی تخت به سقف زل زد و غرق در فکر شد. نمیتوانست ادامه بدهد. اسلحه را برداشت..

00000