صدای...



ساعت از سه صبح گذشته بود و مشغول گشت و گذار داخل ویرگول بودم که ناگهان صدای ناله‌ای شنیدم. اول فکر کردم که صدای مادرمِ که داره خروپف می‌کنه. بعد داداش کوچکترم رو به یاد آوردم که از این اتفاق‌ها زیاد براش میفته. توی همین فرضیه‌سازی‌ها بودم که ناله‌ی دوم از راه رسید. یه لحظه توی دلم خالی شد. مثل این فیلم ترسناک‌ها، انگار که به موجود زشت و بدترکیب که خیلی هم گرسنه‌اش باشه، از ته یه چاه سردربیاره و با چشم‌های پر از خونِش بهت زل بزنه!

همه‌جا ساکت بود و تنها آدمِ بیدارِ خونه، من بودم. نفسم رو توی سینه حبس کردم و سراپا گوش شدم. صفحه‌ی گوشی قفل شد و تنها نورِ موجود، نورِ کم‌جان و زردرنگ تیرچراغ برق بود که از پنجره‌ی اتاقم به داخل می‌تابید. تا روی کمر خم شدم و به بیرون از اتاقم خیره شدم. چشمام رو تیز کردم تا اگه حرکتی از جایی سر زد، متوجهش بشم. دقت که کردم، دیدم که باعث و بانی این صدای ناله یا بهتر بگم خنده‌ی عصبی، مربوط به باد بود که خودش رو دیوانه‌وار به در و دیوار حیاط می‌کوبید.

خنده‌ام گرفت. دراز کشیدم و قفل صفحه‌ی گوشی رو باز کردم و به ادامه‌ی کارم رسیدم.