می نگارم ،گه گاهی بر تکه برگ سپید،خود ندانم چه می شود سیل رگبار رویای من
کنیز عمارت
بعداز فوت پدر و مادرم،منم تو اون سن کم آواره شدم،از اونجایی که تا کنون هیچ خبری از اقوام پدری و مادری نداشتم همسایه ها،منو به بهزیستی بردن.سه چهارسال اونجا بودم،خیلی اذیتم می کردن در حد بردگی ازمون کار می کشیدن .مثل حال نبودمادر،که دلشون برای بچه یتیم بسوزه،دست به سرش بکشن خلاصه من و چند تا از بچه های دیگه تصمیم گرفتم از اونجا فرار کنیم.دونفرمون دقیقه نود گیر افتادن بقیمون هم موقعه فرار همدیگه رو گم کردیم.
بعداز چندروز پرسه زدن تو کوچه خیابون ها،ضعف گرسنگی،تصمیم گرفتم کار کنم اما کی به بچه یازده ساله کار میداد مگر اینکه همراه یه سری بچه های خیابانی باید می رفتم تو دسته شون برای گدایی کردن یا فروش آدامس شیک به ماشین های سر چهارراه، باز اون کارم دوامی نداشت،وقتی می دیدم حقم رو می خورن و چندرغاز فقط غذا جلویم می زارن،بیخیالش شدم.اومدم بیرون .چهارده ساله بودم که رفتم دم خونه مردم برای کنیزی،راستش بعضی ها تا سرو شکل منو میدین فورا در می بستن و جواب نمیدان، بعضی ها هم ازم کار می کشیدن بعدم جای دست مزد بهم تهمت دزدی می زدن و از خونه پرتم می کردن بیرون،خلاصه که یه روز دست برغذا از روی کاغذ هایی که پخش شده بود .وارد یه عمارت بزرگ که بی شباهت به کاخ بودشدم، گیت برای مدبخت احتیاج به نیرو داشتن.
روزی که پا به اون عمارت گذاشتم ارباب بعداز شنیدن روزگاری که سپری کرده بودم بر خلاف تصورم خودشون بدون هیچ تعهدی فرم منو امضا کردن و من از اون روز شروع به کار کردم ،برخلاف سن کمی که داشتم قدم بلد بود و تو اون مدت چند ماه که استخدام شدم حسابی آب زیر پوستم رفته بود و بیشتر تو چشم بودم .بانو،کتایون،
خانوم عمارت برای مدتی سفر خارجه رفته بودن و من هنوز ندیده بودمشون.
از یه طرف کنجکاو بودم ببینم این ملک با این عظمتش مطعلق به کیه؟
از طرفی هم نگران بودم بعداز برگشتشون با بودن من مخالفت کنن ،خلاصه که تا روزی که خبر اومدنشون رسید هر روز دلشوره عذابم میداد .اما همه چیز برخلاف تصوری که داشتم پیش رفت،روزی که کتایون خانوم منو برای اولین بار دیدن بقدری با محبت رفتار کردن که انگار منو سالهاست می شناسن.
خلاصه دوسالی از ورود من می گذشت و خداروشکر از همه چیز راضی بودم،فقط این وسط سوت کور بودن این عمارت زیادی تو ذوق همه می زد،اخه خانواده خانوم همه فرنگ بودن ،آقا هم که انگار زیاد فک و فامیل نداشتن
از طرفی هم نازا بودن کتایون خانوم بود که با گذشت ۱۵ سال از زندگی مشترک هنوزبعداز این همه درمان نا موفق بود
یک روز اوایل فصل پاییز که خانوم برای برگزاری شوو لباس به پاریس رفته بودن ومن طبق معمول هرشب بعداز ساعت ۹ به اتاقم رفته بودم خیلی سر زده اقا پا به اتاقم گذاشتن اولش کلی از خودم سوال پرسید اینکه جام راحته،مشکلی ندارم،یا چرا ازدواج نمی کنم و...
خیلی تعجب کرده بودم اخه بعید بود این وقت شب اونم آقا بیان به اتاق من،مطمئن بودم کاری داره و برای گفتنش دچار تردید شده
یه حس دلشوره همه وجودم رو گرفت ،تو دلم گفتم نکنه می خواد منو بیرون کنه برای همین مقدمه چینی می کنه،که یک دفعه تغییر موضوع داد و راجب خودش شروع کرد به صحبت کردن و در نهایت در کمال تعجب ،از من تقاضای ازدواج کرد،گفت دلش بچه می خواد،گفت نمگذاره آب تو دلم تکون بخوره،گفت کتایون خانوم هیچ وقت متوجه نمیشه و...خلاصه انقدر گفت و گفت تااینکه نمی دونم چی شد که من موافقت کردم
هرچند فرداش پشیمون شده بودم،اما دیگه دیر بود چون فردای اون روز آقا با عاقد هماهنگ کردن،وما عصر همون روز بهم محرم شدیم ،عذاب وجدانی که بخاطر کتایون خانوم گرفته بودم لحظه ای ولم نمی کرد
آقا قول دادن چند وقت دیگه برام یه آپارتمانی رهن می کنن تا راحت باشم،اما من درست همون شب اول شروع زندگیم باردار شدم ،هیچ وقت لحظه ای که این خبر رو به آقا دادم یادم نمیره.بقدری خوشحال بودن که دلشون می خواست جشن بزرگی ترتیب بدن و کل محله رو شیرینی بدن.
خلاصه اش می کنم که دیگه بیش از این سرت درد نیارم دخترم،چند وقت بعد یکی از خدمه ها جهت خود شیرینی رفت پیش کتایون خانوم و جریان ازدواج ما رو بهش گفت،و اون روز یه جهنم واقعی تو اون عمارت شعله گرفت،آتیشی که بعداز اون رهام نکرد و هروز بیشتر از روز قبل شعله ور تر می شد،خودم قبول داشتم که اشتباه بزرگی مرتکب شدم اما دیگه با وجود بچه ای که تو شکمم جون گرفته بود و داشت روز به روز بیشتر رشد می کرد کاری نمی تونستم انجام بدم،نمیدونم آقا به کتایون خانوم چی گفته بودن که در مقابل ایشون آروم بودن و درعوض بعداز رفتن آقا شروع به آزار رساندن من می کردن.در ظاهر وانموند می کردن مراقب من هستن اما در اصل بنگاهی پراز نفرت وکینه باهام رفتار بدی داشتن
یه روز آقا با عجله وارد عمارت شدن و اعلام کردن، برای یه سفر کاری چندروزه به اتریش میرن،مقداری پول به حسابم واریز کردن و ازم خواستن در نبودشون مراقب دخترم باشم.بعداز رفتن آقا یه دلشوره ای به جونم افتاد که مثل مرغ سر کنده همش دور خودم می چرخیدم ،تااینکه سر کله وکیل خانوادگی بعداز چند ساعت پیدا شد.و هراسان اعلام کرد که هواپیما ایران اتریش به دلیل توقف ناگهانی موتور هواپیما سقوط کرده.
دنیا دور سرم می چرخید و پژواک صداهای جیغ و شیون مدام در سرم می پیچید،انگار سرنوشت نمی خواست من روی آرامش ببینم،و آوارگی روی پیشانی من حک شده بود،اون روز ازطرفی عذا دار بودم واز طرفی پچ پچ های خدمت کارها داشت نابودم می کرد
حالا که آقا نبود،می دونستم جون این بچه از این پس تو این عمارت در امان نیست .وهر لحظه ممکنه کتایون خانوم خشم ونفرتش رو با از بین بردن این بچه خالی کنه،اون شب با همه زخم هایی که در وجودم بود شبانه و بی سروصدا گریختم ،با پولی که پس انداز داشتم فقط تونستم این خونه رو بگیرم و برای خرج های دیگه هم توی کارگاه تولید مانتو استخدام شدم
خداروشکر تونستم باهر سختی که بود بگذرونم،فقط الان ازت می خوام به عنوان وکیل به این آدرس بری و سهم ارثی که حق دخترم هستش رو براش بگیری
حال و روز من می بینی ،شاید نهایتا یک سال دیگه عمر کنم نمی خوام بعداز من این بچه تو خرجش بمونه .
************
(فردای همون روز افتادم دنبال کارهای خانوم اصلانی،با حکمی که تونستم از دادگاه بگیرم دستم باز بود،صبح روز بعد همراه پروانه دختر خانوم اصلانی به آدرسی که داده بودن رفتیم،بعداز فشردن زنگ در چند لحظه بعد چرخید و باز شد و هردو داخل شدیم،به جرات می تونم بگم که زیبایی چشم نواز اون حیاط حسابی شگفت زده ام کرد.
پیرمردی بیل به دست سمت ما آمد و پرسید با کی کار داریم، من هم مشخصات کتایون خانوم رو دادم که گفتن داخل برم تا صداشون کنن.مشغول تماشای اطراف بودم که صدای پاشنه های کفشی که از انتهای راه رو به گوش می رسید مسیر نگاهم رو تغیر داد .زنی زیبا و آراسته ای که با کمک عمل زیبایی توانسته بود خودش رو زیبا نگه داره ،بعداز اینکه کنارم رسید فورا بلند شدم و خودم معرفی. کردم بعد هم کاغذی که از دادگاه گرفته بودم به همراه مدارک دیگه روی میز قرار دادم،دست دراز کرد و پوشه رو از روی میز برداشت ،با هر کلمه که می خواند رنگ چهراش تغییر می کرد.در نهایت پوشه رو محکم روی میز پرت کردو گفت:
این چرت و پرتا چیه ببینم نکنه اون زنیکه فکر کرده اینجا خیریه اس
راجب مادر من درست صحبت کنید لطفا
،به به ،ببین کی اینجاست ،پس پروانه سوگلی شما هستین ،ببینم تو از کجا مطمئن هستی مادرت بجز همسر من با کس دیگه ای نبوده،اصلا از کجا انقدر مطمئن هستی که پدرت میشه همسر من که الان اینجا اومدی ادعای ارث می کنی؟
ببین جوجه اگر فکر کردی اینجا بوی کباب میاد تو هم راحت میای یه لقمه برمی داری می ری کور خوندی
همون لحظه یه صدای ظریف دخترانه ای از بالای پله های داخل سالن به گوش رسید که،
(چی شده مامان چرا داری داد می زنی؟)
پری بهتره بار تو اتاق و دخالت نکنی
(یعنی چی مامان،اصلا این خانوم ها کین ؟بابا حامد کجاست؟)
حس کردم آمدن اسم همسرش رنگش به شدت پرید و بلند غرش کرد.
(پری دهنت رو ببند برو تو اتاقت تا وقتی هم صدات نکردم بیرون نیا)
دخترک پا بر زمین کوباند واز نرده ها فاصله گرفت
ببینید خانوم چه بخواهید چه نخواهید من تنها وارث جناب سولگی هستم ،الانم خیلی لطف کردم اجازه دادم شما و همسرتون خوش خرم این همه سال اینجا راحت زندگی کنید،پس بهتره قبل از اینکه اقدامی بکنم و شمارو به صورت قانونی از ملکم خارج کنم ،خودتون با زبون خوش از اینجا برین
صدای خنده های وحشتناک کتایون در سالن پیچید بعداز جا بلند شد درحالی که سمت پروانه قدم بر می داشت شروع کرد به دست زدن ،بعد هم چونه پروانه رو تو دست گرفت و گفت
مثل مامانت کثیف و پرمدعا.خیلی خوب شروع کن خیلی دوست دارم ببینم چطوری منو بیرون می کنی،
الانم بهتره قبل از اینکه پرتت کنم بیرون خودت راه تو بکشی بری
کیف و کاغذ های پخش شده روی میز رو برداشتم و پشت سر پروانه از اون خونه خارج شدم
انگار این پرونده سنگین تر از اونی بود که انتظار داشتم ،حالا از فردا باید بیفتم دنبال کارا امیدوارم بتونم از عهدش بر بیام
(یک ماه بعد)
یعنی چی شما مطمئن هستین حقیقت داره؟
آره خودمم شوکه شدم باورم نمی شد زنده باشن اما انگار این خانوم بازی رو خیلی خوب بلد بودن که با یه نقشه از پیش طراحی شده با وکیلشون شما رو راحت از اونجا بیرون کردن
اما این امکان نداره خودم دیدم تو اخبار دارن اعلام می کنن
درسته اما اگر شما کمی با دقت دیده بودین متوجه می شدین اون هواپیما پرواز ایران اتریش نبوده بلکه مال ایران _ترکیه بود
وای یعنی من اینهمه سال داشتم...وای حالا به پروانه چی بگم؟اصلا ای کاش زبونم گاز می گرفتم حرفی از ارث و میراث نمی زدم.
بااینکه دیره اما بهتره حقیقت رو بهشون بگین هرچی باشه اونم حق داره بدونه پدرش زنده اس
(پدرم زنده اس ...؟)
مامان جریان چیه؟این خانوم چی داره میگه؟
آروم باش دخترم بهت توضیح میدم
یعنی من بابا دارم؟بابای من نمرده
پروانه بی طاقت بود و کسی نمی تونست جلوش رو بگیره البته حق هم داشت شاید اگر منم جای اون بودم الان همین حس حال رو داشتم .وقتی برای دومین بار روبه روی درب اون عمارت قرار گرفتم فکر نمی کردم آخر این پرونده بخواد اینجوری تموم بشه
پروانه بی طاقت دست روی زنگ فشرد که باز همون پیر مرد در را باز کرد گفت
چخبره بابا جان سر آوردی نکنه،
با اقای حامد سولگی کار داشتم
اقای سولگی به همراه خانواده یک ماهی هستش که رفتن خارج از کشور
باید فکرش رو می کردم کتایون خانوم بخوان این کار کنن، زیر بازوی پروانه که رو زمین نشسته بود رو گرفتم ورو به اون مرد گفتم
نمیدونید کی قراره برگردن؟
والا به ما که حرفی نزدن؟چیزی شده بگیدمن بهشون میگم
شما شماره آقای سولگی رو داِرین
معذرت می خوام اما من اجازه ندارم شمارش رو در اختیارتون بزارم
فورا دست داخل کیفم کردم و مدارکی که ثابت می کرد پروانه فرزند آقا حامد هست رو نشون پیرمرد دادم و گفتم:این خانوم دخترشون هستن حالا میشه شمارشان بدین
پیرمرد با کمی ِتاخیر قبول کرد.وگفت:
بااینکه هنوز باورم نمیشه اما بیا تو دخترم تا برم برات شمارشون بیارم
پیرمرد که شماره آورد پروانه فورا دست داخل کیف دستی اش کرد و گوشی همراهش چنگ زد و شماره رو گرفت
خوب دیگه کار منم بااین پرونده تموم شد
حالا باید از فردا بیفتم دنبال پرونده جدیدی که مرجان.بهم داده بود. سوءاستفاده جنسی پدر،به دخترش.
پایان
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای اولین بار...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان فرار قسمت _21
مطلبی دیگر از این انتشارات
حُقهای احتمالا برای قهرمان بودن؛ راهت را کج کن...