خسته بود، ولی قول رسیدن داده بود... او با یک قلم آمد و با همان هم میرود :)) intj
و همه چیز همان بود، بجز باران
همه چیز همان بود، همیشگی های روزمره...
حیاط همان حیاط کوچک مدرسه بود که هر روز با عجله از آن رد می شدم و عصر خسته با چشمانی دوخته به در از آن خارج می شدم...
ولی حالا تفاوت داشت!
هیچکس نبود، بجز صدای جوجه گنجشک هایی که روی درخت بلد زیتون در تلاطم بودند، صدایی شنیده نمیشد.
نم نم باران شدید تر میشد، زمین از لحظه قبل خیس تر...
نسیم صورتم را نوازش میکرد، آن چنان ماهرانه که در لحظه ای خستگی ام را ربود...
باران به درخت شکوفه های گیلاس میزد؛ در آن لحظه بوی خوش شکوفه ها کل فضا را در بر گرفته بود.
آسمان صاف بود، ولی ابر می غرید؛ این هم از عجایب بهار!
پاهایم درد گرفته بود، صندلی ها، تکیه گاه، همه خیس بود...
چشمانم را بستم و خاطراتم را به یاد آوردم، وقتی کنار کسانی بودم که زمانی دوستم داشتند، که حالا هم دوستشان دارم.
با چتر رفتن و ماندن در سرپناه زیر باران را بی احترامی به قشنگ ترین پدیده آسمان می دانستم!
حالا ریز سایه بانی ایستاده یه قطرات که جلوی پایم زمین میخوردند زل میزنم...
کیفم را روی درخت آویزان کردم، و قدمی به سمت بیرون برداشتم.
باران بهاری بود، ولی؛
خیس کردن سرتا پایم برایش کاری نداشت.
عطر شکوفه را به جان کشیدم، برگ های بید گریان را نوازش کردم، چرخیدم و گذاشتم موهایم خیس شود...
ولی آنها نبودند.
پلک که زدم....
همه چیز عوض شد، انگار زمان به عقب برگشت، من هنوز زیر سایه بان بودم، کوله به دوش و با موهایی مرتب بالای سر جمع شده.
تنها چیزی که حس کردم، قطره کوچکی بود که از چشمانم فرو ریخت...
تنهایی عجیب بود، اندوه در اوج زیبایی در این کلمه خلاصه می شد.
دوباره ایرپاد ها در گوش، این بار زیر باران به سمت مسیر نه چندان دور خانه...

مطلبی دیگر از این انتشارات
معمولیها
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدم برفی ای که عاشق خورشید شد:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
انعکاس حقیقی،ولی وارونه نیست.