بار واژگانی را به دوش میکشم که به تازگی سقط کردهام و هنوز خون است که از من میرود
کابوس یک دشت بنفش
[ خدا رحمت کند سرکار علیه را. باید نامت را اسطوخودوس میگذاشت. همآوای عناوین یونان باستان.
- التیام کهنه زخمهای کاری
تو تمام چیزی هستی که رنج را سزاوار میکند. ارزشمندی رنجهای زنده و مرده، چه بسا بر فراز روحی که از آنِ رنجی مرده است و در بیداری، گاهگاهی گلوگاهم را میبُرد. برشی تمیز با لبهی تیز گناه. تیغهای که غلاف نرمهی طبیعتت را تا مرز شاهرگ میتراشد، لاکن پاره نمیکند. شاهرگِ ما را متقن و در تحریض تنیدهاند. درون پوستین کذب و نقوش زنگاریاش، شاهرگ پر خون ما، چموش و مخلص، خون میزاید. خونی که باری به هزار در چگال و غلیانش، ارضا میشود. سرختر میجوشد. و زخمههای خفته را میدرّاند.
مزهی گس تو را دور زبانم میچرخانم شاید به کامم کشانده شوی و گوشتهی لب را به نیش میکشم؛ آمیزش خونِ من در تلخی طعم تو، چشمهایم را گشاد میکند. بیدار میشوم. کابوس میچسبد به درگاه پنجرهای که از دریچهاش، دشت اسطوخودوسها پیداست.
اسطوخودوس رایحه شیرینی دارد. شامهام از شفافیت این بوی شیرین میلرزد. شیرینی بر مذاقم خوش نمیآید. گمان میکنم این شیرینی نشأت گرفته از بوی خون تازهی من است اما بوی تلخی توست که اینچنین شیرین نمود میکند. در جدال پوست و خون، شیرینی و تلخی، کسی که تاریکتر میشود، باری من هستم. تاریکی مرا رسوا کرده است و تو به طریقی مرا تماشا میکنی که سراپا درمییابم خورشیدم. مرا خورشید میبینی در قیام غامض این خون جاهد.
چقدر نیازمند تو شدهام. میبینی؟ تخدیرکننده جریان خونی که اگر غایب باشی، کابوسها از چهارچوب پنجره، نرم نرم میلغزند و نیمدیواری بیشتر نمانده که در مغز من، تحصن کنند.
طوفان میافتد از حریق فلق تا پهنهی فلات. بر سینهی مقعر کوهستان. دشت تعظیم برآورده و اسطوخودوسها متمایل میشوند. چه آشوب آشنایی! ما ناظر تشویش یکدیگریم..]

"-" : زیر بریز و به پاش این واژهها، دمر افتادهام به روی تخت. استکان روی زمین است و باقی ماندهی آب زرشک تا نیمی از دالبرههایش بالا آمده است. رنگش پریده است و نمیتواند همرنگ خون خشک شدهی گوشه لبم، زیبا و نافذ باشد. کنار استکان یک دانه ارزن هم افتاده است. احتمالا جیرهی چندین روز مورچههای بیخانمانیست که به زیر جبر ناخنهای من جان میدهند. دانهی ارزن از سبد غذای توتوخان بیرون پریده، شاید هم از نوکِ نوکش وقتی ناگهان چشمش به سپیدهی آسمان پشت شیشه افتاده است. صدای چِسک چِسک از حوالی درختانِ این منطقه، از چلپ چلپ آببازی بچهی پوسیدهمخِ همسایه بلندتر است. خروسخوان ظهرانه خروس مسجد هم به تنگش. حالا حساسیت بهار هم از سر و صورتم بالا میرود و این بار آنقدر منحنی چشمهایم گر میگیرد که ناخن میاندازم لای پلکها و گز گز زیرهی ورقلمیدهشان را به جان میخرم. اگر کور نشوم قطعا پلکهایم پاره میشوند.
زنگ در را پدربزرگ است که میزند. برای ایزوگام آمده است. اگر میتوانست خیال مرا هم ایزوگام کند، نور الی نور میشد. ولی نمیشود. آدم از یک پیرمرد که نباید چنین انتظاراتی داشته باشد.
اسطوخودوسها روی زمین ریختهاند. به ساعت روی دیوار نگاه میکنم، فقط چند ساعت است که عقب مانده. باید برخیزم. باید همه را بیرون بریزم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظه آغاز-
مطلبی دیگر از این انتشارات
رامتین؟ (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ دارد ما را مسخره میکند یا ما مرگ را؟