آن روز بارانی (2)


بعد از تموم شدنِ نیمرو ، مشتی اکبر رو کرد به من و گفت

<< خب دختر نگفتی کجا میخواستی بری دیشب توی این هوا >>

کجا میخواستم برم ؟ نمیدونم

اصلا جایی برای رفتن داشتم ؟؟

زندگیم مثل اون تیکه از آهنگ دلی شایع شده که میگه

<< حس میکنم دیرم شده اما نمیدونم چی دیر شده >>

<< راستش من فقط زدم بیرون از اون شهر تا یکم حالم بهتر بشه

من دیگه تاب و تحمل موندن توی اون شهر پر از دود و تاریکی رو نداشتم

نیاز داشتم به خلوت با خودم>>

<< اگر دوست داری میتونی یه دو شب دیگه اینجا بمونی >>

با لبخندی مظلومانه ازش تشکر کردم بعد از کمی مکث

در حالی که داشتم ناخنم را روی لاک های مونده خراش میدادم گفتم

<< نمیشه زندگی همش خوشحالی باشه ؟ >>

همزمان با اینکه داشت به طرف آتش میرفت تا کتری و قوری را برداره گفت

<< زندگی سرشاره از رنج و سختیه تو نمیتونی یه چیزی رو بخوای اما رنج در کنارش رو نخوای به قول معروف هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد >>

کتری و قوری رو گذاشت وسط

کتری بر اثر آتش سیاه شده بود

داشتم به این فکر میکردم که اگر کتری ها بخوان میزان تجربه زیستشون رو به هم دیگه ثابت کنن چی میگن

شاید بگن ما این ماتحت رو توی آفتاب سیاه نکردیم که

شایدم بحث سولاریوم رو پیش بکشن

چمیدونم

با لبخندی همیشگی گفت << همیشه بعد از نیمرو چای باید باشه موافقی یا نه >>

منتظر تایید نموند و شروع کرد به ریختن چای داخل استکان های جرم گرفته

هر چند بی فایده بود اما با لحنی آروم که به سختی میشد شنید موافقت خودم رو اعلام کردم

استکان رو به سمت من دراز کرد

سه تا قند هم داخل نعلبکی که رد استکان های سابق روش مونده بود انداخت

<< اگه قندون بزارم جلوت حسابش از دستت در میره >>

<< البته نباتم هستا دوست داشتی میتونی نبات بندازی، نباتاش خیلی خوبه این همسایمون تازه از یزد آورده

بدبخت زنش ازش طلاق گرفت کلی بحث داشتن با هم بعد از اون موقع هم هر وقت میخواد تعریف کنه داستانشونو تهش از همه میپرسه خب کی ضرر کرد ؟ من یا اون ؟

ما هم تو عالم در و همسایگی دیگه مجبوریم طرفِ اینو بگیریم و بگیم معلومه که اون ضرر کرد >>

با لبخندی مصنوعی ماتحت قند را داخل چای تَر کردم و داخل دهانم گذاشتم و شروع کردم به روانه کردن این مایع غلیظ به داخل معدم

در همین حین مشتی اکبر یه تیکه نبات برداشت و داخل استکان انداخت و شروع کرد به هم زدن

نبات اسیر گرداب شد شایدم اسیر گردچای

در حال خوردن چای به یه نقطه خیره شده بودم و ناگهان ارشمیدس وار سرم رو بالا گرفتم و گفتم

<< خب اخه زندگی من همش رنجه چیزی به اسم خوشحالی خیلی کمه توش نمیشه نسبتشون عوض بشه ؟ >>

پیرمرد پوزخندی زد و به چای خوردنش ادامه داد انقدر آروم این کارو انجام میداد که انگار داشت زمان ارزشمندم رو هم همراه باهاش وارد معده تنگ و تاریک خودش میکرد

بعد از تموم شدنش با نگاهی که <عجب نسل غرغرویی هستین شما> توش موج میزد گفت

<< سعی کن آستانه تحملت رو ببری بالا تو تازه نوجوونی سنی نداری دختر جان؛ میدونی من اون قدیم ترا وقتی یکهو یه حس بد و غم میومد سراغم اونا جزوی از زندگی میدونستم و بازم به کار و زندگیم ادامه میدادم اما شما تا حالتون بد میشه زندگی رو ول می‌ کنید و پناه میبرین به این برنامه های توی گوشیتون، عکسِ حال خوب و زندگی شاد بقیه رو نگاه می کنید و پاک زندگی واقعی رو فراموش می کنید که چه شکلیه حقم دارینا تقصیر شما نیست والا منم اگر هر روز عکس نیشِ باز بقیه و کادو گرفتنشون رو ببینم اعصابم خورد میشه و تف و لعنت میفرستم به زندگی الانم

ببین من قصد قضاوتت رو ندارم اما حس میکنم تو زیادی داری حس قربانی بودن به خودت میگیری سعی کن ببینی واقعا چته چرا زندگیت فلانه چرا حالت بده بنظرم رجوع کن به همون حرفی که زدی تو نیاز داری به خلوت با خودت>>

در تمام طول حرف زدن پیرمرد به پسر بچه ای زل زده بودم که سعی بر ساختن یک خانه چوبی کوچک داشت اما هر بار باد دسترنجش رو خراب میکرد تصاویری که از این پسربچه می دیدم با پس زمینه صحبت های مشتی اکبر منو به فکر فرو برد

شاید حق با پیرمرده

شاید باید یه نگاهی به زندگیم بندازم و سعی بر اصلاحش داشته باشم

تا اینکه هر بار از خراب شدنِ خونه چوبی زندگیم ناراحت باشم و بخاطرش مدت ها سوگواری کنم

بزار یکبارم که شده مثل این پسربچه شروع کنم به ساختن دوباره خونه چوبی زندگیم

<< چای دوم ؟>>

<< نه مرسی بسمه دیگه >>

<< من این دو روز خونه نیستم فکر کنم این هم موهبتی برای توعه که دیگه کامل تنها باشی؛ همه چیم توی یخچال هست خیالت راحت توی این دو روز به حرفام فکر کن چیزای خوبی از توش میتونی در بیاری>>

<< ولی چطور میتونی بهم اعتماد کنی ؟ >>

برگشت و لبخندی زد

انگار میخواست چیزی بگه ولی کلماتش جا در جا داخل دهانش جون دادن

به همون لبخند اکتفا کرد و رفت

نمیدونم ولی حس میکنم چوب خط سوال کردنام دیگه پر شده بود ...