فکرامو آجر کردم چیدم دور خودم، یهو دیدم جز تاریکی دیگه چیزی نمیبینم
آن روز بارانی
در کلبه رو که باز کردم بارون هنوز هم قطع نشده بود. گوشه لب رو بالا دادم و با قیافه ای ناراضی رو کردم بهشو گفتم
+ << مثل اینکه امشب موندنیم>>
- <<گمونم این بارون تا فردا هم ادامه داشته باشه من 60 ساله تو این روستا زندگی میکنم تا حالا همچین بارونی ندیدم>>
اهالی روستا بهش میگفتن مشتی اکبر، اون به قول خودش 60 ساله الان توی این روستا داره زندگی می کنه و همه اونو میشناسن منم دیشب باهاش آشنا شدم درست موقعی که جایی برای خوابیدن نداشتم .هوا به حدی سرد بود که پاهام از ادامه راه منصرف شدن و منو وسط راه گذاشتن؛ حالا باید گزینه خط یازده رو هم از ذهنم پاک میکردم. درست همون موقع بود که سر رسید ، مردی چاق با کلاهی نمدی. دستش رو به سمتم دراز کرد
- << دستمو بگیر هوا خیلی سرده>>
در سرد بودن هوا که شکی نداشتم، پس به صاحب کلاه نمدی اعتماد کردم و به کلبش رفتیم. وارد که شدم گرمای لذت بخشی توی صورتم زد حس کردم میتونم پلک هامو تکون بدم
- <<بشین اینجا ، اینوقت شب اینجا چیکار میکنی>>
حوصله توضیح دادن نداشتم پس ترجیح دادم تلاشی برای باز کردن لب های یخ زدم نکنم.
- <<میدونم بدجور خسته ای بیا این چای رو بخور تا حسابی حالت جا بیاد چای من توی این روستا زبون زده>>
بدم نمیومد طعم چای ناجی خودمو بچشم. استکان چای رو از دستای گوشتالوش گرفتم، اولین قلپ که پایین رفت میتونستم دقیق مسیر پایین رفتنشو حس کنم انگار که یک هفته توی سردخونه خوابیده بودم . روبه روم نشست و زل زد به آتیش بعد کمی مکث، رو کرد به من
- << زنم چند سال پیش فوت کرد الان منمو یدونه کلبه و یه گله گوسفند، اینطوری منو نبین واسه خودم خونه و زندگی داشتم ولی خب خونه رو فروختم چون زنی دیگه توش نبود، میدونی چیه بنظرم زیبایی خونه به سنگ و چوبش نیست بلکه به آدمای توشه، چون اون خونه بعد از فوت زنم زشت ترین خونه تو این روستا شد. بیخیال، حالتم بد کردم؛ حتما باید بدجور گرسنه باشی>>
رفت و چند سیب زمینی آورد درون آتیش انداخت. بعد از تموم شدن خاطرات مشتی اکبر و سیب زمینی های سوخته خوابیدیم. مثل همیشه منتظر صدای زنگ ساعت بودم تا بیدارم کنه، اما کلبه چوبی ساعتی نداشت بعد از کلی پهلو به پهلو شدن تسلیمِ صدای جلز ولز تخم مرغ غرق در روغن شدم، کار خودش بود. دیرم شده بود میخواستم برم اما هنوز بارون ادامه داشت؛ حتی از قبل هم شدید تر شده بود. سرم رو برگردوندم دیدم چشمک زنان لقمه نیمرو رو به سمتم دراز کرده، پیشنهاد خوبی بود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسرکی که نمونه خروار است: نقطه ضعف شما همان نقطه قوت است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش بودی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
لذت بردن از زندگی به شیوه ی تیموتی فریس