youth is wasted on the young
ارزشش را دارد.
سلام.
عقربه های ساعت روی هشت آمده اند اما او روی تختش افتاده و به سقف خیره شده است. تلفن همراهی که در چند سانتی متری انگشتان بلند و بی حسش افتاده، هر چند ثانیه یک بار می لرزد. صفحه ی تلفن روشن می شود و مکان پیام آمده را نشان می دهد:واتساپ.واتساپ.آلارم گوشی. واتساپ.فضای محل ذخیره شما پر است از جانب خود گوشی.واتساپ.پیامکی تبلیغاتی که اولش با پیوندتان مبارک شروع شده و با قلب قرمز تمام.واتساپ و.. اما با همه ی اینها، او هیچ توجهی به تلفن ندارد. چنان در سقف سفید اتاق غرق شده انگار که مشغول تماشای تابلوی مونالیزا باشد. اگر همین طور بخاری اتاق خاموش باشد، فردا خانواده اش او را مثل یک بستنی یخی انسان نما پیدا میکنند اما این هم برای او اهمیت ندارد. گچ ها و سایه های رویشان مهم ترند گویا.
تلفن بخت برگشته با تمام وجودش می لرزد. اگر تلفن موجودی زنده بود و توانایی سخن گفتن داشت، می گفت: بابا جان یه دقیقه اون سقفو ول کن. دوستات دارن خودشونو میکشن توی گروه پزشکان دوره پنج.(خیلی اسمش خزه خدایی! چند بار گفتم بهت بهشون بگو که عوضش کنن، یکی ببینه تا آخر عمر دستت میندازه! تو که گوشت بدهکار نیست که!) همشون ناله میکنن که چرا امتحان شیمی باید این ساعت باشه. خانم سدادم داره تایپ میکنه. آقا اگه نمیخوای اینا رو ببینی برو این پیامک تبلیغاتیه رو ببین بخندی! پیوندتان مبارک.. مسخره های خلاق!..
ولی قرار نیست در این متن از جان بخشی استفاده شود، پس گوشی همچنان می لرزد بدون اینکه کلمه ای حرف بزند و او، که دختری است تازه دبیرستانی، هنوز به سقف خیره شده. مثل خیره شدن هایی که در کلاس درس به چشمان معلم نگاه میکنی و معلم خوش خیال هم فکر می کند چه دانش آموز با تمرکزی در حالی که در خیالت، تو داری مدرسه را به آتش میکشی و معلم ها را به عنوان سوپ، مشاورها را به عنوان دسر و مدیر و ناظم ها را به عنوان غذای اصلی میخوردی. دقیقا از همان خیره شدن ها!
اما دختر در این خیره شدن به سقف، در حال خیال پردازی کردن نیست و اینکه حتی نیم نگاهی به گوشی نمی اندازد نشانه ی غرق شدن در افکارش نیست. نه. بلکه یک جور بی تفاوتی و بی محلی ارادی است به اتفاقاتی که درون آن ماسماسک در حال رخ دادن است. او به اتفاقات پیش آمده فکر میکند و البته به امتحان شیمی ای که در چند دقیقه دیگر باید بدهد و تازه نیم ساعت است که از وجودیت این امتحان باخبر شده.
چند دقیقه میگذرد. دختر همچنان در همان حالتی که بود مانده است، تلفن نیز.
دختر از صدای لرزش این تلفن اعصابش به هم ریخته است، اما هنوز قدرت تصمیم گیری درباره ی اینکه چه باید بکند را ندارد. فقط دارد فکر میکند. به این که چطور یک ماه است نزدیک سه ساعت در روز درس میخواند اما به آن نتیجه ای که میخواهد نمیرسد. به این که یک ماه است تمام فعالیت هایی که از صمیم قلب دوست داشته انجام بدهد را تحریم کرده تا به درسش برسد. به این که تکلیف های ریاضی چقدر زیاد است و فیزیک، در مغزش فرو نمیرود حالا هر چند بار بخواند. به این که چقدر بعضی از هم کلاسی هایش روی مخ و بی خود هستند. به این که حتی دو شب را به اجبار بیدار مانده تا درس بخواند بلکه نمره اش، نمره ای واقعی باشد در حالی که دیگران مثل آب خوردن و نفس کشیدن، نمره را جعل میکنند و در آخر، به این که چطور سر کلاس متوجه نشده که خانم سداد میخواهد امتحانش را در ساعت بیست و سی دقیقه روز پنج شنبه بگیرد، به این که او هیچ چیز، واقعا هیچ چیز از شیمی بلد نیست. شیمی، این غول بنفش بزرگ زشت بدقواره ی بیشعور، آخر او را زمین زد.
دختر بالاخره چشم از سقف بر میدارد و به سمت گوشی می چرخاند. ساعت هشت و بیست و هشت دقیقه است و گوشی پر شده از پیام هایی که مربوط به تکلیف و تمرین و امتحان است. بعد از چند ثانیه فکر کردن، از خودش میپرسد ارزشش را دارد؟ مطمئن نیست. اما بهتر است برای تنوع یک صفر هم در کارنامه اش باشد، پس وزن انگشتش را روی دکمه ی خاموشی گوشی می اندازد و با تمام حرصش فشارش میدهد. گوشی در لحظات آخر نگاه عاقل اندر سفیه ای به او می اندازد اما دختر محلش نمیدهد.
در اصل یک کتاب خوب، ارزش صفر شدن امتحان شیمی را دارد. علی الخصوص که دختر از شیمی متنفر است.
ارادتمند، یک صحرای خشک..
1400/9/11
دو پست قبلی من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستگاه های فراموش شده
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای که از میان مشتش بیرون کشیدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
"زندگی قانون نانوشته هاست"