...آن‌قدرها نیز سخت نیست!




# می‌دانستی آن‌قدرها هم که می‌گویند سخت نیست؟
_ چه؟
# خندیدن!
_ ...؟؟؟
# ساده است. من را ببین! تنها یک قلم لازم داری و جایی که بتوانی چیزی برروی آن چیزی بکشی یا بنویسی.
_ دیوانه شده‌ای! معلوم است.
# تو مانند دیگران فکر کن. اشکالی ندارد، انتظارش را داشتم ولی لااقل بگذار کشفِ خود را نشانت بدهم. قلمت که همراهت است رفیق؟
_ بفرما.
# نشانت می‌دهم تا امشب با خنده به رختخوابت بروی. دیوانه‌ام دیگر؛ خودت گفتی! کارِ دیوانه‌ها نیز خنداندنِ دیگران است! البته بهتر بود می‌گفتی دلقک، ها!
_ نمایش بس است؛ هنرت را نشانم بده!
# قصدم نیز همین است فقط سطحی که بشود...
_ گفتی هرجایی که بشود چیزی بررویش کشید دیگر! درست است؟
# همین را گفتم.
_ بفرمایید. این کف دست من و این هم شما؛ ببینم چه می‌کنی!
# مشتریِ خوبی هستی. خوشم آمد!
# ... حال چشمانت را ببند تا کَشفم را نَدُزدی!
# تمام شد. این هم از این. به همین سادگی که گفتم! می‌توانی چشمانت را باز کنی.
_ هوم... خوشبحالت. حسودی‌ام شد. همیشه به دیوانگان حسادت می‌کردم. حال می‌بینم که حسادتم بی‌جا نبوده است!