ترش و شیرین




نمی‌دانم چرا هیچوقت از گوجه‌سبز خوشم نمی‌آید! البته بهتر است بگویم اندازه‌ی بقیه خوشم نمی‌آید. دخترها را می‌دانم که این‌جور چیزها را خیلی دوست دارند. چیزهای ترش! دخترها بیشتر عاشق چیزهای ترش هستند: آلبالو، گوجه‌سبز، لواشک و آلوچه‌های ترش و... خلاصه که این‌جور موجوداتی هستند ولی من خوشم نمی‌آید چون پسرم! البته پسرهایی را هم دیده‌ام که چیزهای ترش دوست دارند. یکی از دوستانم که نامش موسی است، چیزهای ترش دوست دارد. برایم تعریف کرد که یک‌بار حدود نیم‌کیلو گوجه‌سبز را یک‌جا خورد. گمانم دلیلش اینست که طبع بدنم گرم است. از برادرم که عطاری دارد و همچنین مادرم که اطلاعات طب سنتی‌اش دستِ‌کَمی از آنها ندارد، این‌طور شنیده‌ام که آدم‌های با طبعِ گرم، از چیزهای ترش خوششان نمی‌آید. گمانم نامِ علمی‌اش می‌شود سَفرا یا صَفرا شاید هم بَلغَم. نمی‌دانم، من زیاد از این‌جور چیزها سردرنمی‌آورم. تنها از زمانی که به یاد دارم، ترشی را دوست نداشتم. البته ترشی-سالادی را باید فاکتور بگیرم. آن حسابش سَواست! همین الان که نامش را آوردم زبانم مورمور شد! من عاشق شیرینی‌ام! هرچیزی که شیرین باشد، مورد علاقه‌ی من است. فرقی هم ندارد که در کدام دسته از مواد خوراکی قرار می‌گیرد؛ تنها شیرین باشد. اگر بخواهم نامی از صدر جدولِ این لیست بگویم، آن، شیرینی خامه‌ای است! مخصوصاً نان-خامه‌ای! وقتی جلوی چشمم قرار می‌گیرد، مغزم خاموش می‌شود و دیگر آن آدم سابق نیستم! یعنی می‌توانم بگویم که با یک جعبه‌ی نیم‌کیلویی نان-خامه‌ای، می‌توانید من را به خط مقدم جنگ بفرستید! ناگفته نماند که گاهی نیز پیش‌ آمده است که از سر کنجکاوی ( و شاید هم وَلَعی که دیگران موقع خوردن چیزهای ترش دارند ) چندباری را امتحان کرده‌ام ولی به سرعت نور پشیمان شده‌ام زیرا واقعا به من نمی‌سازد!
از شانس خوب یا بدم، یک درخت گوجه‌سبز در حیاط‌مان داریم که از قضا خیلی هم پُربار است ولی تقریبا تمام اعضای خانواده مانند من هستند و آن زبان‌بسته آن‌قدر می‌رسد که رنگش از سبز به زرد و بعد نارنجی، تغییر می‌کند و درنهایت موزاییک‌های کف حیاط و باغچه را فرش می‌کنند. مانده‌ام در کار خدا! آخر چرا در خانه‌ای که طبع بدن کل اعضای آن گرم است، باید یک همچین درختی وجود داشته باشد!؟ مثلا چه می‌شد به جای آن، گلابی بود یا زردآلو؟ این‌گونه است که گاهی شک می‌کنم واقعا حقیقت دارد که خیلی چیزها سر جای خودشان نیستند!
بگذریم. آخرین اخباری که درباره‌ی این درختِ راه‌-گم‌-کرده دارم اینست که دیروز غروب برادرم، طبق پیشنهادی که مادرم به او داده بود، شاخه‌های درخت را به شدت تکان داد تا تَه‌مانده‌ی گوجه‌سبزهای غم‌انگیزی که حاضر نبودند درخت را تنها بگذارند، روی زمین بریزند و بعد هم راهیِ سرنوشت تلخ خود یعنی سطل زباله شوند.
البته این را فراموش کردم بگویم که من عاشق شکوفه هستم؛ مال هر درختی که می‌خواهد باشد و نمی‌دانم چرا شکوفه‌های درخت خودمان را بیشتر از باقی درختان دوست دارم!