«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
تمام جوجه اردکها زیبا هستند!
مقدّمه:
شاید گویندهی این جملات را دیوانه بپندارید. بپندارید یا نپندارید، یک میمون دماغدراز همانقدر زیباست که یک طاووس. یک کرکس همانقدر زیباست که یک قناری. یک کفتار همانقدر زیباست که یک شیر و یک پلنگ و یک شتر همانقدر زیباست که یک آهو..
تک تک آدمها و موجوداتی که در این عالم میبینیم، با هر قدّ و بالا و شکل و شمایل و رنگی، همگی در اوج زیبایی هستند. همگی در دیای بیکران زیبایی، شناور هستند. زشت و زیبا، صفتهای ساختهی ذهن بشر هستند. هر آنچه به فرمان او موجود شده و وجود دارد، در زیبایی محض است. مگر ممکن است خالق زیبا باشد و مخلوق زشت؟ نیست زشتی، مگر در کردار و رفتار و گفتار برخی از افراد بشر.
آنکه برای زیباییاش تلاش شبانهروزی میکند، هنوز به کشف زیباییهایش نائل نیامده است. او زشتی و زیباییاش را در ترازوی نگاه و دهان دیگران میسنجد. دیگرانی که خود نیز زیبایشان را در همین ترازوی خراب، وزن میکنند.
کدومو انتخاب کنم بهتره؟!
رفتهام مغازهی میوه و ترهبار فروشی تا مقداری ضایعات برای جک و جانوارهایمان بردارم. آنقدر به آنجا رفت و آمد کردهام که با کسی که کاهو تمیز میکند، حسابی رفیق شدهام. اسمش "قدیر" است. "قدیر" بوتهی کاهوها را پس از تمیز و مشتریپسند کردن با مهارت خاصّی بر روی میزی در بیرون از مغازه میچیند. تمام مشتریها قبل از خرید کاهو، قیمتش را میپرسند. از هر ده مشتری، دستکم پنج نفر همین که قیمت کاهو را میشنوند، آنجا را ترک میکنند. از پنج نفر باقیمانده، سه نفر ابتدا میگویند «چقدر گران؟» و بعد یک یا چند بوته کاهو را انتخاب و داخل نایلونی که از کنار میز برمیدارند، میگذارند، دو نفر نیز بدون هیج گلایهای، یک یا چند بوته کاهو را انتخاب و داخل نایلون میگذارند. از قدیر میپرسم چرا قیمت کاهوها را روی یک برگه کاغذ نمینویسی تا مجبور نباشی به تک تک مشتریان بدهی؟ جواب میدهد هیچکس به کاغذ نگاه نمیکند. کاغذ باشد یا نباشد، مردم قیمت کاهو را دوباره میپرسند.
از زمانی که کاهو کیلویی پنج هزار تومان بوده است به آنجا رفتهام تا الان که بین پانزده تا هفده هزار تومان متغیر است. مردم چه زمانی که کاهو را کیلویی پنج هزار تومان میخریدند و چه الان، بدون استثناء پس از شنیدن قیمت کاهو، عبارت «چقدر گران؟» را به کار میبرند. گویی استفاده از این عبارت، مثل استفاده از «سلام» و «خداحافظ»، به یک عادت تبدیل شده است. در چرایی این ماجرا، حدسم این است که هر چه میگذرد مردم به گرانی بیشتر و بیشتر عادت میکنند و به قول بایرام در اخراجیهای دو (نقل به مضمون): «شکنجه فقط اولش یه کم سخته، ولی بعدش که عادت کنی، آسون میشه!»
امّا اینها را گفتم تا برسم به اینجا: نکتهی جالب دیگری که در آنجا مشاهده کردم و میکنم این است که مردم وقتی قصد خرید کاهو را دارند، شروع میکنند از بین کاهوهای روی میز، چند تایی را با دست برداشته، خوب برانداز و بعد تعدادی که لازم دارند را انتخاب میکنند. هیچکس همینجوری و بدون زیر و رو کردن بوتههای چند کاهو، بوته یا بوتههای کاهویی که میخواهد را انتخاب نمیکند. و از آنچه تا الان نوشتم، جالبتر این است که از میان انبوه بوته کاهوهایی که هر مشتری به گمان خودش از میان آنها بهترینها را انتخاب میکند، عاقبت هیچ بوته کاهویی روز میز باقی نمیماند. یعنی بوته کاهویی که مشتری اول برمیدارد، براندازش میکند ولی نمیپسندد را عاقبت مشتری هشتم میپسندد. بوته کاهویی که مشتری دوم برمیدارد، براندازش میکند ولی نمیپسندد را عاقبت مشتری هفدهم میپسندد. بوته کاهویی که مشتری دوم و سوم برمیدارند، براندازش میکنند ولی نمیپسندند را عاقبت مشتری ششم میپسندد. بوته کاهویی که مشتری بیست و دوم، بیست هفتم و چهلم برمیدارند، براندازش میکنند ولی نمیپسندند را عاقبت مشتری چهل و یکم میپسندد. و خلاصه این که بوته کاهویی که به نظر یک یا چند مشتری از لحاظ ظاهری یا طعم و مزه خوب به نظر نمیرسد، بالاخره از نظر مشترییی دیگر، مورد پسند واقع میشود.
در مورد هندوانهها هم شاهد همین موضوع بودم. هر مشتری، هنداونهای را برمیداشت، نزدیک گوشش میگرفت و با کف دست بر آن میکوبید. اگر آن هندوانه، موفق میشد موسیقی مورد نظر او را بنوازد، انتخابش میکرد و اگر آن هنداونه موفق به اینکار نمیشد، مشتری میرفت سراغ هنداونه و موزیک بعدی. هنداونهای که یک مشتری با دست بر آن میکوبید و گمان میکرد، صدای دلنوازی از آن خارج نمیشود را در نهایت، مشتری دیگری پس از اجرای نمایشی مشابه با همان مشتری، میپسندید و با شوق و ذوق تمام در آغوشش میگرفت!
با دیدن این صحنه به این فکر افتادم که اگر تمام مشتریان مغازه، از لحاظ سلیقه و حس زیباییشناختی، یکسان بودند، خیلی از میوهها روی دست صاحب مغازه میماند و کارش به ورشکستی میکشید. انسانها فقط اثر انگشت متفاوتی ندارند. هر انسانی اثر نگاه و اندیشهی خاصّی دارد و همان اثر است که موجب میشود تعریف متفاوتی نسبت به زیبایی داشته باشد.
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است!
سعدی حکایتی زیبا در گلستان دارد که اگر در اینجا بیاورم میتواند به آنچه در این یادداشت دنبال میکنم، کمک کند:
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد.
بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد به گوشهای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در
همانطور که دیدید تا وقتی غلام از کشتی و دریا میترسید، گریه و زاری میکرد ولی زمانیکه به دریا پرتابش کردند و دوباره گرفتنش، نگاهش تغییر کرد. این تغییر نگاه موجب شد که آرام و قرار پیدا کند و دست از گریه و زاری بردارد. به نظرم مسئلهی زیبایی نیز چیزی شبیه به همین قصّه است. تا نگاه آن که خودش را میخواهد به هر قیمتی، زیبا کند عوض نشود، چیزی تغییر نمیکند. کسانی را میشناسم که بعد از انجام چند عمل زیبایی هنوز خود را زیبا نمیدانند و درصدد جمعآوری پول برای عملهای بعدیشان هستند. تردیدی ندارم که باز هم راضی نخواهند شد و به این قصّهی تلخ حتی شاید تا سر حدّ مرگ، ادامه خواهند داد. و مولانای جان شاید در تلاش برای تغییر همین نگاه، چنین سروده است:
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّت خود ای شریف
یک پیشنهاد:
پیشنهاد میکنم این مستند را نگاه کنید. این مستند میتواند نگاه ما را به زیبایی تغییر دهد.
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک آخرین و تنها دستهبندی نوشتههای دستانداز، میتوانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
پوستر یادداشت:
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک عشق، یک تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمرینِ خوشبختی در چند دقیقه
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواب از سرم گذشته است!