در بیست و چهار مرداد زیر آفتاب داغ میبوسمت



باران نبود ، آفتاب بود . زمستان نبود ، تابستان بود . چتر نبود ،دستان سایبان شده بود . اشک نبود ، لبخند بود .دقیقا میدانم چه سالی ، چه روزی و چه ساعتی بود و بیست و چهار مرداد هشتادو هشت ، ساعت دوازده و چهل دقیقه ظهر .آفتاب مستقیم به چشمانت خورده بود ، انگار خورشید طاقت این را نداشت که سیر به چشمان خرمایی ات نگاه کنم و روی صورتت خیمه زده بود . جلو آمدم ،یک قدم عقب رفتی. دوباره جلو آمدم،عقب نرفتی، ایستادی و مستقیم به چشمانم خیره شدی . دستم را سایبان چشمانت کردم . تو مال من بودی ، هیچ کس حتی خورشید حق نداشت نزدیکت شود، نگاهت کند ، ببوسدت و در آغوشت بگیرد . خودت خوب میدانستی که مال من هستی . میدانستی که لب هایت ، دستانت ، چشمانت و... و تمام تو مال من است و کسی حتی نباید افسوس تو را نداشتن را هم بخورد .

فاختهء من بودی ،ولی حالا پرندهء رویاهایم شدی . مال من بودی ، ولی حالا مال خاک هستی . هر سال بیست و چهار مرداد ، ساعت دوازده و چهل دقیقه ،در کوچه عشق، کنار نخل پیر مینشینم و به آسمان خیره میشوم ، آسمان را میگردم که شاید فاخته ای کوکو کنان به سمتم بیاید و بالای سرم روی نخل پیر بنشیند . فاختهء من ، پرندهء زیبایی که در قلبم لانه کردی ، حالا پانزده سال از آن رویای شیرین میگذرد . تو را داشتن برایم رویاست . لب ها و لبخندت ، چشمان و اشک هایت ، عطر تلخ و نفس داغت، همشان حالا برایم رویایی شیرین آما تلخ است .

یادت هست؟ وقتی صدایت میزدم "فاخته"، با لحنی شیرین و زیبا میگفتی : کو کو . فاخته ، من پانزده سال است با صدای کوکوی تو چشمانم را باز میکنم ، پانزده سال است رد رژ قرمزت روی لبم به جا مانده ، پانزده سال است که عطر تلخ روی پیراهت روی پیراهنم جا مانده و هر وقت عطرت را به ریه هایم میکشانم ، عطش عشقت قلبم را میسوزاند .

فاخته، میخواهم صدایم بزنی ، صدایم بزن . بگو که هستی ، بگو که قلبت هنوز برایم میتپد . فاخته جانم، پرندهء رویاهایم ، پرندهء قلب سیاهم ، کجایی که لانه ات ویران شده؟. من هنوز فراموش نکردم رفتنت را . من هنوز پر کشیدنت را از یاد نبردم . رفتی ولی چرا لانه ات را با خودت بردی ؟.پر کشیدی اما من تمام پرهایت را در قلبم {لانه ات} نگه داشتم ؛هر پر یک خاطرهء شیرین از تو ، یک تبسم دلنشین از تو ، فاخته ای که در قلبم لانه کردی و بعد بی خداحافظی کوچ کردی ؛شاید به لانه ای دیگر ، شاید هم به دیاری دیگر . نمیدانم ، فقط این را میدانم که تو دیگر مال من نیستی ؛ برای خاک هستی .

ای تنها خاطرهء به جامانده در قلب من . ای تنها همنشین . ای که یادت همچون نسیمی خنک ، گرمای مرداد را برایم آذر میکند . ای که قلبم را سوزاندی و به آسمانت پناه بردی ؛ حالا از قلبم چیزی جزء خاکستر بافی نمانده . مانند آتشفشان از عشقت فوران میکردم ، نمیدانستم که میروی و چیزی به یگ گودال بزرگ و خالی از یار و خاکستری به جا مانده از عطش عشق به جا میماند . تو رفتی ولی من هر سال ، بیست و چهار مرداد ، زیر آفتاب داغ میبوسمت.
ژینا گراوند

تو کیستی که من اینگونه ، بی تو بی تابم ؟ / شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم

تو چیستی ،که من از موج هر تبستم تو / بسان قایق سرگشته روی گردابم ؟ فریدون مشیری

تقدیم به دوست ویرگولی ام ،که زیر آفتاب عاشق شده است . بشیر جان عاشق شدنت مبارک.:)