میشه لبخند بزنی؟
مامانِ جان!
هربار که او را ملاقات میکردم در آغوشش جای خوش میکردم و بوی بهار نارنج و عطرش مشامم را پر میکرد.
خانه قدیمی و پر نورشان ،آرامشی عجیب را منتقل میکرد؛آرامشی که مطمئن بودم در هیچ جای دنیا پیدا نمیشود.
اورا مامان جون صدا میزدم.
خانهشان همیشه شلوغ و پر از شادی بود.تمامِ خاطرات در آن خانه جای میگرفت.
او،خودش شاد بود و مهربانی را نثار قلبمان میکرد. چشمانش یادآور دریا بود و موهایش، بخشی از زیبایی هایش..دستانش همیشه پیله بسته بود و نشان از زحمت هایش بود.خانه شان حسِ زیبایی را هدیه میداد و بابا جون به خانه زیبایی را میبخشید.
همه مامان جون را دوست داشتند.منبیشتر.همه او را مامان جون صدا میزدند ولی او جانِ من بود.تمامِ وجودم! تمام عشقی که میتوانستم در قلبم پرورش دهم و نوای مهربانی را بخوانم، از او آموخته بودم.
وقت هایی که به همراه عمو ها و عمه ی عزیزم در خانهشان جمع میشویم؛بوی قرمه سبزی خوشمزه اش قلبِ تمامِ کوچه را میدزد و مزه اش..برایتان نگویم که خوشمزه تر از هر مزه ایست.
بوی قرمه سبزی خوشمزهاش،مرا به اعماق شادی و کودکی میبرد؛وقت هایی که من کوچک بودم و برای خوردن قرمه سبزی اش لحظه شماری میکردم..!
او،همیشه برایم فرق داشت،مامان جون را میگویم! او عشقی را که به ما هدیه میداد را هیچکس هدیه نداد!
آغوش هایش و قربان صدقه هایش نشان میداد که چقدر مرا دوست دارد.
او مامان جونِ مهربانِ من بود♡!
هنوز هم هست!
ای کاش همیشه باشد؛ بوی قرمه سبزی اش! مهربانی اش! وجودش! و خانه آرامش بخششان!..
مطلبی دیگر از این انتشارات
منم یا خودم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
گل ها هم حرف میزنند_۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
.محشون.