پروانه‌ها بال می‌زنند


همین که خواست از روی مبل بلند شود، پایین قفسه سینه‌اش تیر کشید. سنگینی چیزی را روی سینه‌اش احساس می‌کرد. بار اولش نبود. هر تصویر جدیدی او را به این حال و روز می‌انداخت. تنها روشنایی خانه همان نور کم سوی آباژور گوشه پذیرایی بود. سر جایش نشست. چشم‌هایش باز بود و روبه‌رو را نگاه می‌کرد. اما نگاهش مسیر خاصی نداشت. اینجور وقت‌ها چشم‌هایش را نمی‌بست و سعی می‌کرد جزئیات تصاویر جدید را خوب به خاطر بسپارد.

هفته قبل بود. پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بود. فنجان‌های چای را می‌شست و به کوچه نگاه می‌کرد. حواسش به خانه‌ی رو‌به‌رو بود، به گل‌های پیچ امین الدوله‌ای که از دیوار حیاط آویزان بودند. اولین تصویر را همان جا دید. نه در کوچه، نه در آشپزخانه و نه میان گل‌های پیچ امین الدوله. داشت فنجان‌ها را روی آب چکان می‌گذاشت. شیر آب را بست. چشم‌هایش را بست و بلافاصله باز کرد. با چشم‌های باز بهتر می‌دید. دستش روی فنجان مانده بود. برقی از ذهنش گذشت. «مثل کویر تاریکی که ناگهان جرقه‌ای در آسمان آن را روشن می‌کرد.» همه آنچه می‌توانست در توصیف حالش بگوید، همین جمله بود. هیچ وقت به اولین تصاویر اهمیت نمی‌داد. همیشه می‌گفت اگر دنباله‌دار باشند به زودی تصویرهای بعدش را هم خواهد دید. حالا امشب تصویرهای بعد را همان طور که روی مبل نشسته بود دید. برقی در آسمان ذهنش خورد و همه چیز برای لحظه کوتاهی دیده شد.

سنگینی روی سینه‌اش بیشتر و بیشتر می‌شد. کسی دلش را چنگ می‌زد؟ نه. ده‌ها پروانه درون دلش بال می‌زدند و بالا و پایین می‌رفتند. دستش را روی شکم گذاشت. به طرف زانوهایش خم شد و سعی کرد با فشاری که به شکمش می‌آورد، این دلهره را کم کند. بی‌فایده بود. مهمان ناخوانده امشب برای به دنیا آمدن عجله داشت. اتاق گرم نبود با این حال دانه‌های عرق لابلای موهای مشکی‌اش نشسته بودند.


‌از جا بلند شد. پنجره آشپزخانه را باز کرد. سنگین نفس می‌کشید. عجیب بود. این حال را بارها تجربه کرده بود اما هیچ وقت برایش عادی نمی‌شد. سعی کرد نفس عمیقی بکشد. نه آنقدر بلند و باحوصله که ریه‌هایش را پُر کند. شروع به راه رفتن کرد. اما خودش بهتر می‌دانست که باید بنشیند و بنویسد. مطمئن بود تا ننویسد، تا تصاویر مبهم و جدا از هم، کامل نشوند این درد و فشار رهایش نمی‌کند. پس کاغذهایش را از کتابخانه بیرون آورد و همان جا روی زمین نشست. دوباره آنچه را دیده بود در ذهنش مرور کرد. اول زن را دیده بود یا مرد؟ مرد را دیده بود. مطمئن بود آن کسی که عروسک نمایشی را از سرش درآورده بود، مَرد بود. اسمش چه بود؟ پارسا؟ نه. آرش؟ نه. حمزه؟ بله همین بود. صاحب رستوران وقتی دستمزدش را روی میز گذاشت، گفته بود: «حمزه فردا شب زودتر بیا. شب جمعه است مشتری زیاد داریم.» زنش چی؟ صورتش را ندیده بود. اما توی آشپزخانه وقتی جلوی گاز ایستاده بود و با کفگیر چوبی، کتلت‌ها را پشت رو می‌کرد، دستش را روی شکم بزرگش گذاشته بود. پیراهن چهارخانه قرمز و طوسی به تن داشت که روی سینه چین می‌خورد.


صحنه اول را نوشت. صحنه دوم را نوشت. صحنه سوم چی؟ زن عکس سونوگرافی‌اش را بالا گرفته بود و به آن نگاه می کرد. دو جنین فسقلی، چمباتمه زده و وارونه کنار هم خوابیده بودند. دکتر گفته بود یکی دختر است و آن یکی پسر. همان جا وقتی خیسی ژل را از روی شکمش پاک می‌کرد، قند در دلش آب شد. در دل هر دویشان. حمزه دستش را زیر سر زن گذاشت و کمک کرد تا از تخت بلند شود. همان جا در گوشش گفت:
- شهربانو دیدی همیشه می‌گفتم خدا اگه یه چیزی رو دیر بده حتما خوبش رو میده؟ بعد از یازده سال انتظار حالا هم پسر داریم هم دختر. قند و عسل!
زن دستی روی شکم بزرگش کشید و لبخند زد. از مطب که بیرون آمدند زن گفت:
- اسم دختره رو میخوام بذارم پریا. آخه هر وقت که تکون میخوره انگار یکی با یه پَر بلند، شکمم رو قلقلک میده!
حمزه خنده‌اش گرفت.
- حالا از کجا میدونی کار پسره نیست؟
- می‌دونم کار پریا است. چون همون موقع یکی با پا می‌کوبه به اون طرف شکمم.
حمزه این بار بلندبلند خندید و گفت:
- پس معلومه پهلوونیه برای خودش. حتما اسمش هم پوریا است. پریا و پوریا.
حمزه دست شهربانو را گرفت و از خیابان رد شدند. به کبابی سرچهارراه رسیدند.
- همین جا بشین الان میام.
- کجا داری میری؟
- برم دوتا سیخ کباب برای پریا و پوریا بگیرم و بیام.
شهربانو از روی صندلی بلند شد.
- نمیخواد. از الان باید حواسمون به دخل و خرجمون باشه. شوخی که نیست، تا چند ماه دیگه میشیم چهار نفر.
حمزه، شهربانو را روی صندلی نشاند.
- تا باشه از این ولخرجی‌ها. روزی این دو تا بچه قبل از خودشون رسیده. بعدشم مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ هرچی خوراکت بهتر باشه، بچه‌ها بهتر وزن می‌گیرند.


آن روز شهربانو هرچه اصرار کرد، حمزه یک لقمه هم نخورد. از اینکه شهربانو، پریا و پوریا نشسته‌ بودند روبرویش و غذا می‌خورند، ذوق بچه‌گانه‌ای کرد.
- کی بشه این دو تا وروجک به دنیا بیان و بزرگ بشن و خودم دهنشون لقمه بذارم. یکی پریا، یکی پوریا.


سوار تاکسی که شدند، حمزه همان اول کرایه سه نفر را به راننده داد و گفت:
- داداش عقب دیگه مسافر سوار نکن.
دست شهربانو را توی دستش گرفت و گفت:
- از فردا، بعد از اینکه آبدارخونه را تمیز کردم میرم توی یه رستوران کار می‌کنم.
- مگه آشپزی بلدی؟
- حتما که نباید آشپزی کنم. رضا صفری معرفی‌ام کرده. میگه رستوران‌های شمال شهر پول خوبی واسه شیفت شبشون میدن. فقط تا ساعت دو طول میکشه. تنها نمون، عصرها زنگ می‌زنم حبیب بیاد دنبالت برو خونه آقام. صبح خودم میام دنبالت.
شهربانو از پنجره ماشین بیرون را نگاه می‌کرد و مدام گوشه روسری‌اش را دور انگشتش می‌پیچید.
- غصه نخور. فقط تا به دنیا اومدن بچه‌ها میرم. بعد از تولدشون عصرها زود میام خونه.

حمزه هیچ وقت به شهربانو نگفت که شب‌هایی که به رستوران می‌رفت از سر شب تا وقتی آخرین مشتری توی رستوران بود، لباس عروسکی بزرگی را تنش می‌کرد. با صدای موسیقی دست‌هایش را چپ و راست می کرد و بالا و پایین می‌پرید.


تصاویر داشتند پشت هم می آمدند. می‌ترسید پلک بزند و چند تصویر را نبیند.

حمزه روی سکوی کنار رستوران نشست. کلاه عروسکی را از سرش بیرون آورد و روی زانوهایش گذاشت. سرفه کرد. صورت سُرخش خیسِ عرق بود. گوش‌های بزرگ خرگوش روی آسفالت کف خیابان افتاده بود. حمزه سرفه می‌کرد، یک‌بار، دوبار، سه بار، ده دقیقه سرفه کرد. دهانش مزه شوری خون می‌داد.... صاحب رستوران از پشت صندوق بیرون آمد.
- ای بابا، پس چرا سرفه‌هات تموم نمیشه؟ مشتری ببینه اینطوری سرفه می‌کنی دیگه پاشو نمیذاره اینجا.

صحنه‌ها و تصاویر بهم وصل شده بودند. چیزی توی دلش تکان می‌خورد. آب دهانش را قورت داد. فایده نداشت. دستش را جلوی دهانش گرفت و از جا بلند شد. تمام محتویات معده‌اش را بالا آورد. مشتی آب به صورت پاشید. ته حلقش می‌‌سوخت. آب را جرعه‌جرعه خورد. دوباره نشست و سرش را روی کاغذهایش پایین انداخت. صحنه پنجم، صحنه ششم و صحنه هفتم را هم نوشت.


دکتر عکس رادیولوژی را روی صفحه مهتابی چسباند.
- چند وقته سرفه میکنی؟
- سه چهار ماه میشه.
- سیگار میکشی؟
- نه.
- چرا زودتر نیومدی؟
حمزه به عکس روی صفحه خیره شد. میان آن همه توده‌های سفید، پروانه‌هایی را می‌دید که بال بال می‌زدند.


دیگر هرچه منتظر ماند، تصویر جدیدی ندید.. نفس بلندی کشید. ریه‌هایش این بار از هوا پر و خالی شد. به پایه مبل تکیه داد. به کاغذهایی نگاه می‌کرد که مثل بال‌های پروانه روی زمین پخش شده بودند. دستش را روی شکمش گذاشت. دیگر درد نداشت. پروانه‌ها آرام گرفته بودند. پروانه‌ها رفته بودند. خم شد. خودکارش را از روی زمین برداشت و پایین صفحه آخر نوشت: «به وقت سه بامداد، داستان امشب متولد شد..!»

پایان

مرداد و آبان ۱۴۰۳