عطش محبوبیت و تمنای تنهایی

من عاشق مورد توجه واقع شدن بوده و هستم … همیشه هم همین بوده است. مثلا همین جا که دارم می نویسم عاشق این هستم که تعداد دنبال کنندگانم بشود هزاران نفر و تعداد نظر های زیر هر نوشته بشود آنقدر که من خیلی ها را حتی نرسم ببینم و با رفتاری متین و محترمانه و از سر فرهنگ بالا بیایم عذرخواهی کنم که فرصت مطالعه و پاسخ به همه نظرات را متاسفانه ندارم و اگر دوستی نظرش بی پاسخ ماند لطفا مرا ببخشد. و چه بسا برای رسیدگی به این امور از کسی کمک بخواهم. می بینی … به همین سادگی. این ویژگی همه عمر با من بوده و هست … و از طرف دیگر آنکه همیشه در قالبی بوده ام که جمعی که دورم گرد می آمده اند بسیار انگشت شمار بوده اند. در شبکه های اجتماعی همین بوده در نوشته هام همین بوده … در زندگی هم همین … آش همان و کاسه همان … آری .

من شیفته ی مورد توجه بودن بوده و هستم و زمانی که دیدم که اصولا مورد اقبال واقع نمی شوم راهکار ذهنی ای به صورت ناخودآگاه در من شکل گرفت که “ نه، من چندان دنبال محبوب شدن نیستم … “ و با رفتارهایم این گوشه ماندن را تشدید می کردم. من خودم را عضوی از جامعه الیت می دیدم که اصولا مردم عادی چندان درکی از من و دنیایم ندارند … و برای خودم اینطور تفسیر می کردم و می کنم که اصلا این که تنهایم و همراهیان و دوستانم کم و معدود هستند حسن است نه عیب. من تنهاییم را دوست داشتم و دوستان معدود عمیقی که پیدا می کردم برایم به غایت خاص و متشخص بودند (به معنای آن که تک تکشان برایم اهمیت وافر داشتند و هر کدامشان با جزییات شخصیت و رفتارشان در ذهنم تعریف می شدند. )

ولی این بار می خواهم با خودم و تو روراست تر باشم. من همیشه دلم می خواسته که اطرافم شلوغ باشد. من از این تنهایی خسته بوده و هستم ولی چاره ای برای آن نداشته و ندارم … اینجا می خواهم به تو و خودم آن جنبه هایی از وجودم را بی پرده و عریان بنمایانم که تا قبل از این حتی به خودم هم چندان نشانش نداده ام. و این یکی از آنهاست …

در من پارادوکسی عظیم خانه دارد. مشتاق جمع بودن و از جمع گریزان بودن …

راستش را بخواهی من همیشه باور داشته ام که اطرافیانم در سطح پایین تری از درک نسبت به من قرار داشته اند. واقعا همین بوده و هست. و فقط یک چیز تغییر کرده است. دیگر چندان به این مساله فکر نمی کنم و برایم چندان اهمیتی ندارد … ولی راستش را بخواهی در لحظات خاص دقیقا می بینم که هنوز در همان موضع قرار دارم … من خود را بالاتر از بقیه می دیدم و می بینم و دنیای آنها برایم مسخره و پوشالی می نماید. و این یکی از دلایل این دوری است. من دلم میخواهد پرطرفدار باشم و بقیه دوستم باشند و با من بیامیزند و از طرف دیگر آنها را آدم حساب نمی کنم و از دنیایشان بیزارم. می بینی وضع مرا ؟ عینا همین است که می گویم برایت.

ناگفته نماند که همواره دوستانی پیدا کرده ام در لایه هایی بسیار عمیق و ارتباطاتم با افراد اندک بسیار دلنشین و خاص بوده است ولی من هیچ وقت آدم محبوبی نبوده ام. و برایت گفتم که هر کدامشان با جزییات شخصیت و رفتارشان در ذهنم تعریف می شدند. این هم دلیل دیگری بوده که من از جمع شلوغ گریزانم… من از بودن در جمعی که تک تکشان را درست نشناسم و سعی نکنم برای خودم خواناشان کنم می ترسم … برای من آدم ها گله گوسفندانی نبوده اند و نیستند که با هم فرق نکنند. سارا با سهیل و سهیل با ندا و نازنین و سها فرق داشته و دارند …

می بینی بدبختی یا کلا بختِ من را ؟ خواسته های قلبیم وجود مرا از جهات مختلف می کشند و مرا تکه تکه می کند این تناقض خواسته های گوناگون … هر کدام مرا به سمتی می کشند… و این وسط آن که تکه پاره می شود من و وجودم هستیم … من به دست خود خودم را تکه تکه می کنم … ولی همین است که هست … من شیفته محبوبیت و فراری از بودن در جمع شلوغم … من دلم دوستان و همراهان و خوانندگان بی شمار و از طرف دیگر دوستان خاص و متفاوت که تک تکشان را بشناسم و برایم خوانایی داشته باشد تک تک رفتارشان، می خواهم. و این است آنچه من هستم …

اصلا چرا دلم محبوبیت می خواهد؟ چرا تشنه ی پر طرفدار بودن هستم؟

شاید به دلیل ترس از تاریکی و وحشتی که در دنیا حس می کنم. دلم میخواهد تنها نباشم. دلم می خواهد هر روز صبح که مثلا به اینجا سر می زنم صدها پیام داشته باشم. این به من حسی از لذت و اهمیت و اتصال می دهد … آری … این حسها را دوست دارم. این نوشتن را هم دوست دارم. آری … من خودم را دوست دارم. تو را دوست دارم … و کلمات را .

بگذار چیزی برایت بگویم:

یکی دو سال پیش پیامی دادم به دختری از همکلاسی های دوره کارشناسی که تازه مهاجرت کرده بود به جایی دوازده هزار کیلومتر آن طرف تر. برایش نوشتم فلانی می خواهم چیزی به تو بگویم که می دانم دیگر نه برای تو فایده ای دارد و نه من … ولی ترجیح می دهم بگویم و آن هم این که من همیشه تو را خیلی دوست داشته ام و برایم خیلی جذاب بوده ای. و این را هیچ وقت جرات نکردم بهت بگویم و الان می گویم چون انگار سالهاست این مساله مثل باری بر دوش من سنگینی می کند در زمانهایی که متوجه آن هستم و زمانهایی که التفاتی به آن ندارم… و با گفتنش و بروزش به تو حس می کنم آرام شده ام و دیگر آن بار را بر دوش ندارم .

من جمعی از پارادوکس ها هستم … شیفته محبوبیت و گریزان از آنم و از مواجهه با این ویژگی خودم همیشه می ترسیده ام … این تناقض و این تضاد. من شیفته تنهاییم و دلداده محبوبیت … و این دو با هم خوانایی ندارد … آری با هم خوانایی ندارد ولی من همینم که هستم و الان که بیانش کردم حس می کنم واضح تر خودم را دارم می بینم. پس اگر این متن را خواندی و دلت خواست برایم کامنتی بگذار و بدان من مثل یک سگ وقتی استخوانی بهش می دهند یا توپی برایش پرتاب می کنند از این پیام دیوانه وار ذوق می کنم … آخ که چه دلنشین است بیان آن چه همیشه خجالت می کشیده ام بگویم …

تو همان دوست من هستی که مهاجرت کرد و آن زمان دیگر فایده ای نداشت بیان آن حرف پس این حرف را پیش از مهاجرتت به تو می گویم … من آدم کاملی نیستم … خیلی بخش های وجودم معوج و در هم ریخته است، بخش هایی از وجودم با هم خوانایی و هماهنگی ندارند که هیچ در تضاد با هم هستند … آری … من شتر گاو پلنگی هستم از آن خودم … و دلم می خواهد که تنها نباشم … و دلم میخواهد تک تک آدم هایی که برایشان اهمیت دارم را دقیق و خاص بشناسم … می دانم که توان آن را به کمال ندارم … ولی بدان که این خواسته من بوده و هست …

الان آرام تر دلم میخواهد که دنبال کنندگان زیادتری داشته باشم … و از بابت بیانش هم هیچ خجالتی نمی کشم.

با لبخندی بر لب و آرامشی بر دل.

A Bar at the Folies-Bergère - Eduard Manet
A Bar at the Folies-Bergère - Eduard Manet



نوشته های دیگری از من و بخشی از آن