نوشتن نوشتن است. به همین سادگی. و من چیز بیشتری نمی خواهم. الان در دفتر نشسته ام بعد از بیخوابی دیشب. یعنی کل دیشب اصلا خواب به چشمهام نیامده است. راستی چقدر وقت است که چنین تجربه ای نداشته ام ؟ یادم نیست. فقط می دانم که خیلی وقت شده و درست می دانم چه انتظارم را می کشد. یک استکان چای خورده ام با شیر و شکر. اصلا من عاشق این چای روزانه ام. چای بنوشم و سیگار بکشم و در خودم سیر کنم. موسیقی روانی از اسپیکر کنار میز پخش می شود که سعی می کنم رهایش کنم و فقط روی این کلمات خودم را پهن کنم، تو گویی لباسی سفید که روی بند روی پشت بام پهن می شود و باد آن را به اهتزاز در می آورد. ما موجودات ساده مظلوم بی دفاعی هستیم. آری... دقیقا همین است. تو را نمی دانم ولی من موجود ساده مظلوم بی دفاعی هستم و این را در عمق وجودم حس می کنم و این ربطی به هوش و ذکاوت و تلاش و این حرف ها ندارد. من و تو و او، همه مان در این مساله مشابه همیم. آن دختر زیباروی دلنواز، آن کارگرهای ساختمانی که صبح در حین آمدن به دفتر دیدمشان، آن مرد جدی شاسی بلند سوار و زن کنار دستش که حتی لحظه ای چهره اش را ندیدم. ما همه مثل همیم. الف هم همین است. می دانم.
این مدت از الف ناراحت بودم. سه سالی می شود که با الف نامه نگاری داشتم و به یکباره این رشته گسسته شد. دیشب داشتم می رفتم دستشویی که با خودم گفتم او جنبه نداشت و کرد آنچه کرد... و بعد به یکباره به خودم گفتم چرا او؟ چرا خود من نه ؟ بیا عوض کنیم معادله را. من جنبه رابطه با او را نداشتم و او را آزردم ... به همین سادگی و او رفت. خب رفت دیگر ... چرا سختش می کنم؟ چرا رها نمی کنم این افکار را؟ آنکس که می خواهد برود می رود و آن کس که هست، هست. نه چیزی بیش و نه چیزی کم. و از آن لحظه رهاتر شدم و آرامش بیشتری وجودم را گرفت. آری من جنبه بودن با او را نداشتم و به هر دلیلی او نخواست که دیگر با هم باشیم ... پس نیازی به فکر بیشتر نیست.
کم کم خواب را زیر پلک هایم حس می کنم ... و دستشویی هم دارم. دستشویی اول صبح ؟ دو ساعت پیش که رفتم توالت و راحت خودم را خالی کردم و بعدش دوش گرفتم. با لیف آبی زیر بغل ها و لای پاهایم را شستم و به سرم شامپو زدم. من از بوی ناخوشایند بدن خیلی بدم می آید. این یکی از ویژگی های من است که هیچ وقت مرا ترک نکرده است و بوی طبیعی تن آدمی را خیلی دوست دارم. از حمام که آمدم بیرون دئودورانت زدم و موهایم را شانه کردم. لباس زیر تمیز پوشیدم و پیراهن آستین کوتاه راه راه آبی و شلوار جین به تن کردم و اودکلن زدم. جوراب و کفش پوشیدم و از خانه زدم بیرون. کم کم خواب دارد می آید سراغم. می بینی ... به همین سادگی .
یکی از دوستانم می گفت خواب مثل مستی است. تو را می برد و هر بار به جایی. من چندین بار نوشیدنی های مختلف الکلی نوشیده ام و هیچ وقت جوری نشده ام که بگویم مرا به جایی برده است.لیلی می گفت مشکلت این بوده که با فرد درستی نخورده ای. همراهِ مستی است که مستی را می سازد. چرا کم خواب می بینم ؟ یا بهتر بگویم چرا اصلا خواب نمی بینم؟ شاید هم می بینم و فراموش می کنم. به همین سادگی. خواب نمی بینم ... فقط فرو می روم و به در می آیم. در خبر است که خواب خواهر مرگ است. اگر مرگ هم چنین باشد من احتمالا با مرگ هم مشکلی نداشته باشم. چشمهام را خواهم بست و خود را رها می کنم در آغوش آنکه برای بردن آنچه برای من نبوده آمده است. زمانی به لیلی می گفتم می دانی من فکر می کنم مرگ برای من احتمالا چنین وصفی داشته باشد: دختری زیبارو که دوستش دارم می آید و می گوید برویم؟ و من می روم ... همین ... به همین سادگی بی هیچ تلاش دیگری ... رفتن به دنبال او که دوستش داری . مثل خواب. برای من خواب فرو رفتن در آغوشی است از تاریکی و رهایی.
نامه هام با الف سرشار بود از افکار و احساسات ... و پاسخ های او بیشتر و بیشتر به افکار این نویسنده و آن متفکر... چرا من سخت گرفتم؟ چرا اصلا برایم متفاوت بود این کلمات با هر آنچه می آمد و می رفت در جاهای دیگر ؟ یا مثلا پیامهام به آن دختر که دیشب برای اولین بار باهاش صحبت کردم و مادرظریف و زیبای کودکی نازنین است. ( آیا دلم میخواهد باهاش رابطه ای شروع کنم؟ نمی دانم چهره اش را که دوست دارم و حالت لبها و چشمهاش برایم دلنشین است و من به احساسم در نگاه به افراد خیلی وقت ها اتکا می کنم و جلو می روم و تا الان تجربه ام نشان داده که نکات عمیق درستی به من عرضه کرده است این نگاه) رهایش می کنم. او هم نیست ... کاش می شد خودم را در رویا و خواب رها کنم. خواب خواب است و رهایی رهایی ... خواه در شبی از بهار باشد یا در آخرین نفس و رها شدنی بی بازگشت.
چشم هام را می بندم و از زیر عینک چشمهام را می مالم ... کلمات در من می ماسند و مرا رها می کنند به حال خودم. نمی دانم امروز تا پیش از رفتن به خانه آیا خواهم توانست کمی بخوابم یا نه. هر چند خواب راه خودش را در لحظاتم باز خواهد کرد و گوشه ای روی مبل یا نیمکتی یا در ماشین پشت فرمان در حالی که هنوز ماشین را راه نینداخته ام توی پارکینگ مرا در خواهد ربود. می دانی رابطه من و خواب رابطه ای عمیق و مستحکم است. تا الان نشده مرا به حال خودم رها کند و به دیدارم نیاید و من با آغوش باز استقبالش نکنم. من هیچ وقت رشته میانمان را نگسسته ام. این یک چیز را می توانم با جدیت و قدرت بیان کنم.
من خودم را موجود ساده مظلوم بی دفاعی می دانم در این دنیا. علیرغم هزار و یک توانایی. ولی وقتی به اینجا می رسم حس می کنم با آن اجداد غار نشینم هم پیاله و هم نشینم. من هنوز همانم که بودم.
دلم آن جد غارنشینم را می خواهد که بگوید رها کن همه چیز را. من هستم . تو همین جا کنار آتش بگیر کمی بخواب ... و من چشمهام را ببندم و نه الف ی باشد و نه آن زن زیبا و نه تلاشی برای درک کلماتی که در من می جوشد. چشم هایم را ببندم در غاری کنار آتشی ... در کنار جدم که مردی ساده و معمولی است.