♡ ...
♡ ...
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

آینده ویرگول گون ☝?

سلام :)

خوبین؟

خب من بازم اینو میذارم چون بازم ازش راضی نبودم!

بریم ببینیم چی میشه :)

https://virgool.io/darkfurere/%D8%A2%DB%8C%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84-%DA%AF%D9%88%D9%86-1-%D8%AE%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A2%DB%8C%D9%86%D8%AF%D9%87-hygjfazhoqyd


1409- بهمن - 25 ام- 7:00 صبح

چند روزی میشد که فاطمه برای اردو ی دانشجویی رفته بود شیراز پی عشق و حال خودش! اما خب منم بیکار ننشستم و بدون مزاحمت هایی که قطعا اگه بود برام به وجود میورد نشستم و تمام کارامو تموم کردم و الان دیگه هیچ نگرانی ای بابت اجرای چند روز بعد ندارم!

راستش وقتی با بچه های ویرگول آشنا شدم هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روزی به اینجا برسیم! حالا ما واقعا میخواستیم توی یه رقابت با هم باشیم! یه گروه بزرگ!


1409- بهمن - 25 ام- 8:00 صبح

زنگ زدم به فاطمه که بهش بگم قرار شده چهار روز دیگه بریم تهران ...

-بـــــــــــــوق بــــــــــــــــــــوق

+اه چرا جواب نمیده؟! ?

-بــــــــــــــوق بـــــــــــــــــــــوق ، سلام هن چیه چی کار داشتی اول صبی؟

توروخدا ببین ، بعد از نیم ساعت زنگ زدن برداشته ، بچه پررو اینقدرم شاکیه ?

+سلام و درد یه ساعتَ ، هن و هناق این چه طرز جواب دادنه هان؟خو لابد کار دارم زنگ میزنم دیگه ?

-خب باشه بابا کارتو بگو زابرامون کردی (چقدر پرروئه این بشر! ?)

+خیلی پرویی نه دیگه نمی گم برو به کارات برس ?

-مسخره کردی منو؟ کله سحر زنگ زدی بگی برو به کارات برس؟ (بچه پرروووووووو ?)

+نه دیگه تو که برات مهم نبود بمونه بعدا میگم ??

-باش هر طور راحتی من میرم بخوابم زنگ نزنی دوباره وا ?

اعصابمو خورد کرد ?

+فاطمــــــــــــــــه ?

-بلیا؟ ?

+تو خجالت نمی کشی حیا نمی کنی؟ زنگ زدم بگم قرار شده برای ارائه بریم تهران و بچه های ویرگولوم ببینیم تو این هفته اگه دوس داشتی افتخار دادی بیا ?

با حالت خیلی عادی ای گفت : عا باش

بعدش انگار که تازه گرفته چی گفتم گفت : جانم؟! ? جیدی میگی؟ ?

این خواهر من واقعا یه تختش کمه یا خودشو زده به اون راه؟ ???‍♀️

+نه خروس خون زنگ زدم بهت بگم ببینم واکنشت چیه اگه همچین اتفاقی بیفته.?
مسخره به قول خودت اول صبی چه شوخی من با تو دارم آخه؟! ?

-چه عجب! عزمشونو جزم کردن! مستفیض نومودن مارو ، چه افتخاری! ?

+بسه دیگه خودتو لوس نکن چهار روز دیگه هممون قرار شد پارک فلان باشیم. بدم نیست یه چک کنی ببینی کسی کارت داره یا نه ها (حتما بچه ها خودشو گشتن تو پی ویت ?)

-باعش ، اتفاقا به موقعست اردو تموم میشه میام باهم میریم. ?
عا نه بابا کی با من کار داره ?

+یعنی تموم نمی شد نمی یومدی؟ ?

-اجازه نمی دن که مثل طفل های کودکستان و مهد کودک باهامون برخورد میشه والا ?

+منتظرم پس کاری نداری؟ ?

-نه کار نداشتم تو زنگ زدی خخخ ?

+تو ول کن این نیستیا نه؟ ?

-نه یاه یاه یاه ?

+خدافظ ???

-خدا کیکاووس بن اسکندر! ?

+بیخیال کیکاووس شو تنشو تو گور لرزوندی ??

-عه نه نمیشه من ارادت دارم به اوشون ?

بالاخره تلفنو قطع کرد مایه عذاب من ?


1409- بهمن - 27 ام- 18:00 بعد از ظهر

فاطمه بالاخره اومد ؛ تا از در خونه اومد تو پرید بغلش ?

+سلام وای فاطی دیدی چی شد بلاخره بعد این همه سال میبینیم همدیگرو ?

-سلام اوووو چه خبرته آروم بابا ?

+بی ذوق ??

-حالا کو تا پس فردا. بعدشم من آماده نیستم قرار نیست کاری انجام بدم؟ ?

+نه خودم تموم کردم همرو تو فقط وسایلاتو جمع کن حاضرشو فردا باید را بیوفتیم. (تو که نبودی با خیال راحت و بدون مزاحمت تموم کردم کارا رو ???)

-وسایلام که تو کولمه چیز دیگه ای لازم ندارم فقط چند دست لباس. اول می رم یه دوش بگیرم یه چرتی بزنم بعدش جمع می کنم . ?

+باش پس بدو یه ذرم دو تایی بریم بیرون ?

_اخه من تو حموم چطوری بدوام؟ ??

توی دلم گفتم : خدایا منو از دست این نجات بده ??? و نگاهی بهش کردم که خودش فهمید باید بره محو شه ?

و پس از دوش گرفتن و اینا پا شدیم رفتیم دور دور ?


1409- بهمن - 29 ام- 8:00 صبح

خب دیشب که کلا از استرس و ذوق دیر خوابیدم و امروز صبم از ساعت 5 نشستم و به در نکاه میکنم ?

+دیگه بسه حوصلم سر رفــــــــــــــت ، پاشم فاطمه رو با روش های غیر معمول بیدارم کنم حوصلم بیاد سر جاش ??

رفتم آشپزخونه و یه پارچ آب برداشتم و سپس خیلی آروم وارد اتاق فاطمه شدم که دیدم اوشونم مثل من نشسته و به در و دیوار نگا میکنه ?

داشتم با خودم فک میکردم چقدر حیف شد که نمیتونم با پارچ آب بیدارش کنم که یه دفعه برگشت منو نگا کرد:

-تو میخواستی منو اینحوری بیدار کنی؟ ?

من که تازه به خودم اومده بودم سعی کردم از اتاق فرار کنم ولی خب متاسفانه یه لیوان آب کنار دستش بود و همشو رو من خالی کرد ?

منم کم نذاشتمو نصف پارچو روش خالی کردم ?

قبل از اینکه با جنگ آبیمون خونه رو سیل ببره آب پارچ تموم شد و رفتیم به کارامون برسیم ???‍♀️


1409- بهمن - 29 ام- 10:07 صبح

خب در طول مسیر خوش گذشت ، من چون ته سالن بودیم با مهماندارا حرف میزدم و فاطمم که کلا از اول تا آخرش خواب بود ?

از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم هتلمون ، همین که رسیدیم فاطمه ولو شد روی تخت ?

خدایا این بشر چرا اینقدر رو مخه؟ ???

+بسه دیگه چقد می خوابی؟خسته نشدی؟ ?

-چرا اتفاقا خیلی خسته شدم می خوام یه کم استراحت کنم ?

خدایــــــــــا ، منو از دست این بشر نجات بده ??

یه نفس عمیق کشیدم و خیلی آروم گفتم : نه دیگه پاشو یه ذره بریم تهران گردی بعدم بریم پارک دیر میشه وا!

یه نیم نگاه بهم کرد و گفت : باش دیگه چون تویی پاشدم

خب خداروشکر ، زبون همین جا ها به درد آدم میخوره!


1409- بهمن - 29 ام- 16:30 بعد از ظهر

خب تهران گردی تموم شد و خیلی زود رسیدیم به پارک فلان ?

فاطمه هی پشت سر هم به یکی زنگ میزد و اون طرفم جواب نمیداد و من اینور دلم خنک میشد ?

-سلام کجایی؟ برا چی بازم خاموش بود؟ نگفتم نزار خاموش شه نگران میشن.....

خب مثل اینکه جواب داد بالاخره! از طرز حرف زدنش معلومه که نازنینه!

-خیل خب بابا فعلا مهم نیست بعدا به خدمتت می رسم .کجایی؟

×.....

-نزدیک در ورودی

×.....

-بدو فعلا

بعد برگشت دور و برشو یه نگا کرد و گفت : آلبال فک کنم اوشونا آشنا باشن آخه محمد گفته بود کلا مشکی می پوشه اسیم که دیگه همه میدونن

زاویه نگاهمو به طرفی که میگفت تغییر دادم : عه راس میگی!


1409- بهمن - 29 ام- 17:00 بعد از ظهر

تقریبا همه جمع شده بودن ولی واقعا خیلی عجیب بود! هیچ کس لام تا کام حرف نمیزد و هرکی واسه خودش مشغول یه کاری بود!

همه مشغول بودیم که دو تا دختر اومدن طرفمون.

-من +خر درون ?

_خب مثل اینکه اینام از بچه های ویرگولن!

+پ ن پ دارن میان از این جمعیت 20 نفره آدرس بپرسن ?

-هوی حالا من دارم حدس میزنم اصلا از کجا معلوم که با ما کار دارن؟ شاید دارن از کنارمون رد میشن ?

+باشه تو راس میگی ?

-معلومه که من راس میگم ?

خب مثل اینکه اون دو تا دختر میا و زهرا بودن!


1409- بهمن - 29 ام- 18:02 مغرب

باب اسفنجی که هنوز نیومده بود و همه همچنان با خودشون مشغول بودن و انگار نه انگار که اینا همون بچه هایی بودن که توی گروه نمیتونستن دو دیقه ساکت باشن ?

یه دفعه یارا سکوتو شکست و گفت : انگار که باب اسفنجی قرار نیست بیاد ، من که خیلی گشنمه شما چی؟

همه بدون استثنا گشنه بودن! (آخه مگه میشه آدم گشنه نباشه؟ من به شخصه 24 ساعته گشنم ?)

آرتام گفت : آره منم گشنمه ، بیاید بریم همه مهمون من یه اسنک بخوریم ?

همه موافقت کردن و نفری یه اسنک مهمون آرتا شدیم....


خب دوباره سلام!

این قسمت تموم شد! (میدونم یه قسمت از بچه ها عقب افتادم ولی کاریش نمیشه کرد زود مینویسم قسمت بعدیو ??‍♀️)

امیدوارم خوشتون اومده باشه :)

یاعلی :)

پ.ن: آویشن دیدی منتشر کردمــــــــــــــــــ???

آینده ویرگول گونحال خوبتو با من تقسیم کنداستان سریالی
فِی الواقِع ، خُداوَند اِندِ رِفاقَت اَستـ♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید