جستجوگر، کمیت مهمتر است
آقای «پ»
زنگ املا بود. معلم املایش را گفتهبود و دفترها هم تصحیح کرده بود. ده پانزده دقیقهای به پایان زنگ مانده بود و بچهها از معلم خواستند که این دقایق پایانی را، اجازه بدهند به حیاط برویم. آقای «پ» درخواست بچهها را قبول کرد و گفت هرکس آرامتر و منظمتر باشد، زودتر اجازهی خروجش را میدهم. بچهها ساکتتر از قبل شدند و آقای پ، روی صندلیاش نشست و با آن چشمان سرخ و خستهاش، ما را رصد میکرد. آقای پ صدای رسا و قویای داشت، بهطوری که میتواتست همزمان برای ۱۰۰ نفر املا بگوید، بدون اینکه کسی از جهت نشنیدن صدا اعتراضی داشته باشد. همیشه یک کت و شلوار مرتب میپوشید و چاقترین معلم دوران تحصیلم بود. البته از آن چاقهای دوست داشتنی، حداقل برای من. پارسال هم معلم املایم بود و از من شناختی نسبی داشت.
به اولین نفر اجازهی خروج داد و او هم ساندویچِ نصفهی زنگ قبلش را برداشت و رفت. به نفر دوم هم اجازه داد. نفر سوم، نفر چهارم، پنجم، ششم... و آنقدر بچه ها را بیرون فرستاد که بالاخره فقط من و سه نفر دیگر از بچهها مانده بودیم. آن سه نفر شرترین بچههای کلاس بودند. دو سه دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. آقای پ در همان حین که کتش را میپوشید گفت:
شما چهار نفر هم صبر کنید تا زنگ بخوره و بعد بیاید بیرون.
و سپس کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد. خیلی به من برخوردهبود. منی که خودم را جزو اولین کسانی میدیدم که قرار است از کلاس خارج شوند، حالا بین اوباش کلاس قرار گرفتهام و اجازهی خروج ندارم. واقعا هم سر و صدای چندانی نکردهبودم و گیج شدهبودم که چرا آقای پ همچین تصمیمی گرفتهاست. دیگر آنقدر هم دوست داشتنی نبود. فقط یک چاق بود، یک چاق ظالم. به من ظلم کرده بود. با اینکه مرا میشناخت به من ظلم کردهبود و این دردم را بیشتر میکرد.
عقربهی ساعت روی دیوار، بسیار کندتر از قبل به جلو میرفت، حتی کندتر از ساعت کلاس عربی. آن سه نفر اصلا برایشان مهم نبود که بیرون نرفتهاند و با خودشان حرف میزدند. روی صندلیام لم دادم و به خودم تلقین میکردم که به موضوع اهمیت ندهم و فراموشش کنم، ولی نمیشد. زنگ تفریح هم هر آن نزدیک بود که بخورد. در همین فکر و خیالها بودم که ناگهان آقای پ در کلاس را باز کرد و مرا صدا زد:
فلانی... بیا بیرون.
حسابی تعجب کردهبودم. آن سه نفر هم نگاهی به من و آقای پ انداختتد و بعد صورتشان را برگرداندند. از کلاس بیرون رفتم و آقای پ درِ کلاس را بست. در راهروی مدرسه فقط من و او بودیم. آقای پ، صورتش را به سمت من چرخاند. بنظر میآمد که حرفی میخواهد بزند. به محض اینکه شروع به صحبت کرد، زنگ مدرسه به صدا در آمد؛ برای همین نتوانستم حرف آقای پ را تمام و کمال بشنوم. فقط همین جمله را فهمیدم:
تو نباید بین اونا میبودی...
و بعد آقای پ به سمت دفتر رفت و من هم به سمت حیاط. اشک در چشمانم جمع شده بود. رفتار آقای پ عمیقا مرا تحت تاثیر قرار دادهبود. او احتمالا از اینکه مرا بین "بدها" قرار داده، ناراحت بوده و مخصوص من، از دفتر مدرسه آمده و به من گفته که تو جزو آنها نیستی. این خودش رسما یک اقرار به اشتباه و عذرخواهی است. وجدان فعال و فهیم آقای پ، به قلب روشن او تلنگر زده و ایشان را متوجه این اشتباه کردهبود و آقای پ، بدون اینکه به وجدانش بگوید: "الان زنگ تفریح میخوره سر این دو دیقه چیزی نمیشه" یا بگوید: "منِ چهل پنجاه ساله برم به یه بچهی ۱۲ ۱۳ ساله بگم ببخشید اشتباه کردم!؟" به کلاس آمد و قلب شکستهی من را تعمیر کرد. این رفتار او را برای من جزو چهرههای ماندگار زندگیام کرد. آقای پ واقعا یک "انسان" دوست داشتنی بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن لبهای شیرین
مطلبی دیگر از این انتشارات
پوستمان از شدت تابش آفتاب سوخته بود. (I)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیال میکنم تمام خوابهایم را گم کردهام، میشنوی؟