آقای (سابقاً) راوی
جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانشآموز | برگِ دوم؛ مدرسه
این یک داستانِ بلند است که برای جلوگیری از طولانی شدنِ مدت زمانِ مطالعه، در چند برگ منتشرش میکنم. پس اگر میخواهید شروع کنید،
اول برگِ اول را بخوانید:
خب درِ مدرسه هنوز بازه. الان یکم تندتر راه میرم تا برسم سر صف و دچار گیرهای الکیِ توکلی نشم. فکر کنم اگه پنج دقیقه دیرتر اومده بودم آقای شهان در رو میبست و باید میایستادم پشتِ در و بعد هم ناسزاهای توکلی به ماها که چرا دیر اومدید و انقدر بینظمید و الی آخر.
عه عه! در رو داره میبنده. نهههه! آقای شهان نبند جانِ تو. صبر کن. طبیعتا الان باید بِدَوَم. راه رفتن تو این موقعیت گناه کبیرهس. وایسا حاجی نبند در رو. ممنون آقای شهان. دست شما درد نکنه. آخه این متروی کوفتی همیشه یه چند دقیقه اینور و اونور میاد آدم نمیدونه چجوری خودش رو باهاش هماهنگ کنه. میگم آقای شهان حالا که خیلی هم از هفتونیم نگذشته؛ لای در رو باز کن این سه چهار نفری هم که پشت درن بیان تو گناه دارن طفلکیا. حالا آقای توکلی میاد چوب تو آستینشون میکنه. باشه خب چرا جوش میاری حالا؟ ولش کن اصن به من چه! فعلا خدافظ. عجب گیریه این مردک. دیروز مهربونتر بود. نمیدونم امروز چرا اینجوری کرد.
خب. الان باید یه جای خوب توی صف پیدا کنم و مستقر بشم. البته به نظرم خیلی جلو نرو. چون برنامه صبحگاه شروع شده و توکلی و مصطفی و مرتضی اون جلو میبیننت. ضایعه. باشه. نه اصن جلو برا چی. بچههای خودمون عقب ایستادن.
خب الان باید بریم کفشا رو در بیاریم و صندل بپوشیم. یعنی میگی بذارم زنگ تفریح اول برم؟ نه بذار همین الان عوض کنیم که راحت باشیم. یک ساعتم یک ساعته! مگه بَده که پاهای آدم راحت باشه؟ البته اگه شهان دوباره جابهجاشون نکرده باشه. من نمیدونم این چیکار داره به وسایل شخصی من!؟ خب بذار این صندلها توی جاکفشیِ نمازخونه بمونه دیگه. زورت میاد؟! این کلاه لعنتی رو هم باید در بیارم. بسکه تقلا کردم گرمم شد. نه. ولی یهویی هم نباید کلاه رو برداری. یهو باد میخوره به سر و کلت و سرما میخوری. حوصله داری خِرت و خورت و سرفه کنی؟ خب باشه. ولی الان سریعا کلاه رو در میارم، عرقهام رو خشک میکنم و بعدش دوباره میذارم سرم. اینجوری بهتره.
سلام. سلام خوبی کورش. سلام ابراهیم. سلام کریم دادا. بح بح. سلام بهنام. عروسکِ منو نگاه. چه کلاهِ قشنگی گذاشتی سرت دوستم. آره کتابت رو آوردم. حالا زنگ تفریح صحبت میکنیم دربارش. حمید کو؟ هنوز نیومده؟ آخهی. فکر کنم زنگ اول رو پس پشت در میمونه. عه! رفته دعا فرج رو بخونه برا صبحگاه؟! یا خدا. بیا پایین حمید انصافا. سرمون درد میگیره. بابا به خدا قرار نیست همه مداح و خوننده بشن. میبینم که امروز حاج آقا مصطفی سخنوری نکردن. اوه اوه داره نگاه میکنه. خخخخ. خفه شو ابراهیم خندم میگیره حالا. انقدر زر میزنن تا دوباره لای کار بریم. نمیذارن که من رابطهی خوبم رو با مصطفی ادامه بدم. بابا اصلا به نفع همه مونه! ما اگه بتونیم روابط حسنه با مدیرِ مدرسه داشته باشیم برای خودمون بهتره و راحتتر میتونیم سیاستهامون رو توی مدرسه اعمال کنیم. حالا اگه این گاپوزیها فهمیدن!
حمید رو نگاه. خیر سرش رفته یک میلیون پول داده برا صداسازی و سُلفژ و این اباطیل. پول رو میداد یه دستشویی عمومی تو جاده میساخت ثوابش بیشتر بود! البته فکرکنم با یک میلیون نشه دستشویی عمومی تو راه ساخت. ولی خب میشه کلنگش رو زد. اصن مهم کلنگِ کارِ. بعد که کار شروع شد ابراهیم هم چندتا از سهامای باباش توی بورس رو میفروخت میذاشت وسط. کورش هم از رشوههایی که باباش برای هر عمل جراحی میگیره، یکم پول بلند میکرد و نهایتا کار درست میشد. نگرانش نباش.
آخهی نگاهشون کن. بچههای خوبین ولی. امید این مدرسه به همین دهمیها و یازدهمیها ست. ماها که فقط مایه ننگ مدرسه بودیم و البته هستیم هنوز. بعید میدونم امسال رتبهی خیلی خوبی از توی ماها بیرون بیاد. همه از دم باید بریم دانشگاهِ آزاد رو آباد کنیم. آخه وضعِ درستی هم نیست. حالا اصن ماها گشاد، تنبل، شیطون، بیشعور. اصن ماها داغون. ولی خب وضع مدرسه هم ناجوره خداییش. آخه نگاه کن ما به جای اینکه الان درسِ دین و زندگی بخونیم، این عارفِ صوفیمسلکِ مستجابالدعوه رو گذاشتن برامون اصول عقاید درس بده. بیا نگاه کن. نَکِش حاجی! نکش! آخه انصافا کی سر کلاس دوازدهم برای این نره غولای پشمالو با نقاشی و گل و بلبل درس میده!؟ آخه این همه مطلبی که هیچکدومش تو کنکور نمیاد رو ما برای چی باید بخونیم؟ زور میگه انصافا. بعد تازه لطف کردن میگن خودتون برید کتاب دین و زندگی رو بخونید، ما هم براتون کلاس تست میذاریم! خسته نباشید! هر روز هم یه مسخرهبازی در میارن سرِ اینکه اصول عقاید توی کنکور میاد یا نمیاد. هر روز یه حرفی میزنن. یه رشته عَلَم کردن که خیر سرشون معارف اسلامی و فلان رو توش تدریس کنن، زیرش زاییدن! خب عُرضه ندارید مدیریتش کنید، درش رو ببندید خدا وکیلی! انقدرم ماها رو مضحکه نکنید.
آره ذاکری جان. همونجوری یه چند دقیقه وایسا قربون دستت. خدا شاهده گشنم شد. الان یه گاز بزنم به نون غازی ببینم مادر پُرگردو پیچیده برامون یا نه. حاجی فقط اون کِشتیه که کشیدی بادبان نداره. برداشته کشتی نوح و آدمک میکشه رو تخته. خودش آدم خوب و مهربونیهها. ولی خب سبک تدریسش شدیدا ناامیدکننده است.
عجب دایرهای کشید ولی. دمش گرم. بدون اینکه دستش رو از روی تخته برداره تو یه دور یه دایرۀ خوشگل و صاف کشید. بالای دایره مبدأ هستی قرار داره. اون پایین هم حتما قعر جهنم و فلاکته. چیزی که ننوشت. ولی خب حتما همینه. یادش بخیر کلاس دهم چه جفنگیاتی میگفت. برای اینکه ما رو از عذاب جهنم بترسونه و از گناه و اینا دورمون کنه.
حالا نمیدونم احتمالا اینا رو از توی احادیث و روایات بیرون کشیده بود ولی خب به نظرم ضرورتی نبود که سر کلاس بیان بشه. از طول و قطرِ مارهای آتشین و گابلینهای جهنمی حرف میزد و اینکه چطوری سیخ و میلگردِ داغ تو هشتاد نقطۀ بدنت میکنن و مذابِ جوشان توی حلقت میریزن و هزارتا فیلمِ دیگه. اصلا خوف میکردیم اون موقع. آخه ساده و بچه هم بودیم. هنوز روی دور مسخره کردن و دست انداختن معلما نیفتاده بودیم. اینم فَکِّش داغ میشد و شروع میکرد و با این توصیفاتِ هالیوودی ما رو میترسوند. که فلان گناه فلان عقوبت رو داره و فلان معصیت چیکارت میکنه و سوراخ سوراخت میکنه و از این حرفا. ولی خب بعدا خیلی میخندیدیم به این حرفاش. دیگه عادت کردیم بهش.
خودشم بچه پاکیه ها... میگفت قبل انقلاب که دانشگاه میرفتن پدرشون در میاومد. آخه این و چندتا دیگه از رفیقاش دانشجوهای انقلابی_حزباللهی بودن. میگفت موقع غذا خوردن که میرفتیم سلف، این دخترا با لنگ و پاچهی باز و لخت و پتی تو صف بودن و با پسرا شوخی و خنده میکردن. و ما صبر میکردیم تا همه برن و خلوت بشه، بعد بریم توی صف. خیلی روزا هم بهشون غذا نمیرسید.
اصلا تباه بودن! ببین تا چه حد پایبند بودن! البته الان هم همین جوونای انقلابیِ قبل انقلاب که دیگه پیر شدن میخوان جوونای حالا رو مثل خودشون بار بیارن. هر چند یه عده از جوونای حالا هم همینجور هستن. اما خب برای همه که یه روش جواب نمیده حاجی جان. اونم با بعضی از این روشهای تحمیلی و زورچپونی و تجاوز به حریمِ آدما و جوونا. اینجوری که نمیشه کسی رو تربیت کرد! اوضاع فرق کرده جان تو! چرا نمیخواید اندکی این اذهانتون رو آپدیت کنید؟! امان از این نسلِ اول انقلابیا! بعضیاشون پخمهان! آدمای ساده و روراستی هستنا؛ ولی خب راهش رو بلد نیستن.
ابراهیم بس کن. خب هیچی نگو دیگه حالا نگاه میکنه. انقدر بیآبرو بازی در نیار. خاک تو سرت آخرش دید دارم نون سق میزنم. بله آقا ببخشید یه لحظه حواسم نبود یه گاز به لقمه زدم. شما ادامه بدید. بله بله. چی؟ نه همینجا خوبه. نیازی به بیرون نیست. اصلا گذاشتمش داخل کیفم. آهان. باشه الان میرم بیرون تمومش میکنم میام. نه نیازی به آقای توکلی نیست. شما به تدریس ادامه بده من میام زود. ببخشید...
خب خیلی هم بد نشد. بذار بریم یه هوایی بخوریم تو حیاط. اینجور موقعها بیرون اومدن از کلاس خیلی خوبه. سلام آقای توکلی. بله بله اجازه گرفتم ازشون. حتما باید میاومدم آخه. الان چند دقیقه دیگه میرم سر کلاس. بله در جریانن. گلاب به روتون میخوام برم سرویس. البته اگه آقای شهان نظافت کرده باشن خیلی خوبه. آخه تهویهی درست و حسابی که نداره. بعد برای همین اگر هر روز شسته نشه خیلی ناجوره. نه آقا من همینجوری گفتم که یادآوری بشه و شما هم به آقای شهان بگید. وگرنه ایشون که کارش درسته. ما هم قبولشون داریم. شما بفرمایید. اصلا تمیز کردن نمیخواد. خودش مثل آب تمیزه. برق میزنه.
هوا چه خوبه ولی. حیاطم خالی و ساکته. فقط صدای این پرنده کوچولوها از بالای درخت توت میاد. یادش بخیر چقدر اواخر بهار که میشد از توتای این درخته میخوردیم. برای امتحانا که میاومدیم. از بسکه همیشه توت داشت، کف حیاط رو به گند میکشید. الانم هنوز اثراتش هست. ایناهاش. این درخت انجیره هم که فقط زمین رو کثیف میکنه. یادم نمیاد چیزی ازش خورده باشم. آقای ذاکریِ عزیز مرسی که بیرونم کردی. الان اینجا یه حس خوبی داره. همه سر کلاسن. بعد زیر این درختا خیلی حال میده بشینی. با این که حیاط خالیه ولی هنوز شلوغیِ چند دقیقه پیش توی فضا حس میشه.
الان روی اون نیمکتِ پشت درختا میشینیم که این توکلی نیاد گیر بده. عجب لقمهایه. ممنون مادر. آره. این کَرهای که میزنه تنگِ پنیر خیلی خوشمزهاش میکنه. البته خیلی نباید زیاد باشهها. چون دل رو میزنه. بگینگی باید یه طعمِ کوچیکی بهش بده. نه دیگه نمیتونم. جوری لقمه رو قطور و عریض گرفته که انگار تا شب بنا نیست برگردم خونه و تو بیابون گیر کردم! آخه این رو من نمیخوام الان! خب باشه میذاریم زنگ دوم میخوریم. یحتمل اون موقع اندکی گشنه خواهم شد.
مخلصم آقای شهان! آره دمت گرم. نه من یه لحظه فکر کردم عصبانی شدی اون موقع. آره کارِ خوبی کردی. به خدا گناه داریم ما. مخلصتیم. ما رو دور ننداز. حالا پنج دقیقه هم دیر اومدیم راهمون بده.
ولی عجب جارویی داره. انصافا هم مثل جاروی جادوییِ هری پاتره. فکر کنم نیمبوسِ 1980 و اون طرفا باشه. کلاسیک و عتیقهس انصافا. احتمالا با لیلی و جیمز پاتر و سوروس اسنیپ و اینا هم دوره بوده. بعیدم نیستا! اتفاقا به قیافهش هم میخوره الان یکی از اساتیدِ هاگوارتز باشه. شایدم بازنشسته شده و اومده اندکی بینِ ما مشنگا زندگی کنه. شایدم میخواد استعداد جدید کشف کنه! خب همه که نمیتونن از یازده سالگی وارد هاگوارتز بشن. آخه تو ایران اصن به اون صورت جغد نداریم که بخواد نامه رو بیاره. برای همین باید راههای دیگهای برای جذبِ دانش آموز داشته باشن.
یه بار باید به شهان بگم که جاروش رو بده یه دور باهاش بزنم. اگه شوکه شد و جاخورد یعنی دستش تو کاره. ولی بلده چطوری نقشش رو بازی کنه. انقدرم ناشی نیست. آخه قیافه رو ببین! قشنگ پیداست سی سال تو هاگوارتز معجونسازی تدریس میکرده. موهای روی کلهش کمپُشت و تُنُکه و موهای دور سرش هم تا روی گوشش اومده. چشماش هم توی گودی فرو رفتن و اندکی هم پای چشماش سیاهه. با یه سبیلِ پرپشت و قطور. همیشه هم یه ژاکتِ قرمز و نارنجی تنشه. بیا! پس گریفیندوری بوده. چوب دستیش رو کجا میذاره یعنی؟ یه بار باید توی آبدارخونه رو قشنگ بگردم. تو همون کشوهایِ پایینِ کابینتا.
چی؟ ذاکری داره صدام میزنه؟ باشه اومدم کریم جون. بابا به خدا حوصله کلاسا این رو ندارم آخه. حالا که بیرونم کرده بذار از موقعیت استفاده کنم. تو چرا اومدی بیرون؟ خخخخ. پرتت کرد بیرون؟ دهنت سرویس. خیلی فیلمی انصافا. آخه حالا با گیوه میای مدرسه به کنار! لامصب داخل کلاس دیگه گیوههات رو در میاری چیکار؟! تازه تو هم که روی اون صندلیِ وسط کلاس تک و تنها میشینی خیلی توی چشمی. صاف روبهروش. میره روی مخش و دوست نداره. میدونم پاهات بو نمیده. آخه این پاهات تا حالا کفش و جوراب به خودش ندیده که بخواد بو بده. ولی این پیرمرد خوشش نمیاد. وگرنه میبینی که؟! منم با صندل میام. ولی خب چون با جوراب میپوشم توی چشم نیست و زیاد کسی کاری نداره. بعد یه سوال تو صبحا که با سهمار از شهرتون میای اینجا سردت نمیشه؟ خب قشنگ با کفش بیا، بعد صبحا کفشهات رو بذار تو جاکفشی به جاش گیوه بپوش. مث من. آهااان. آره لاتیش رو کاهش میده. هرجور خودت میدونی.
میری دستشویی؟ آره همونجا بمون تا زنگ رو بزنن که توکلی گیر نده بهت. گوشیت رو آوردی؟ خب خوبه. فقط بپا شهان نبیننت که با نیمبوسش میفته دنبالتا! هیچی منظورم جاروعه. میگم با جارو میفته دنبالت. ولی از من میشنوی خیلی هم نمون تو دستشوییا. لامصب بوی سگ میده. بابا من نمیدونم چجوری بگم به اینا که دستشوییها رو هر روز صبح بشورن. آخه اصن خودشون باید بدونن. اونم این خراب شده که مث سوراخ موش میمونه. باشه برو دادا منم برم سر کلاس دیگه. این ذاکری الان دیگه شاکی شده. فکر کنم یه نیم ساعت دیگه هم بیشتر به زنگ نمونده. برم یکم از آثار هنریش لذت ببرم تا فرصت هست.
هنوز تمام نشده است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
در میانِ بادهای وَزان: زیرینْ شهر
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ آقای کریمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذارید من خدا باشم.