سورنایِ اسبق - حالا میگم بهتون.
{داستان} | چرا مرا اخراج کردی!؟
روایت اول :
مرد از خواب پا شد. نگاهی به ساعت کرد: ۶:۳۰ بعد از کمی چرت به قول خودش 5 دقیقه ای دوباره پا شد : ۶:۴۵ . دیر شده بود! بدون اینکه حتی بتواند خود را در آینه ببیند، با عجله آبی به صورتش زد. نون را در تستر گذاشت. کره ی بادم زمینی را برداشت و با عجله بر روی تست مالید و به سمت دهان برد. برخلاف انتظار نیفتاد!
کیفش را باز کرد. برخلاف انتظار، همه چیز سر جایش بود. عجیب بود. وقت فکر کردن نداشت. فقط توانست به یاد بیاورد هنوز همسری ندارد. سپس در کیف را بست. کت و شلوارش اتو کشیده و مرتب درون کمد بود. این دیگر آخرش بود! او مردی شلخته نبود اما هیچوقت همه چیز اینقدر مرتب برایش پیش نمیرفت. کت و شلوار را پوشید. جواراب هایش را هم در همان حوالی پیدا کرد و سراسیمه از خانه بیرون رفت.
روایت دوم :
مرد ساعت ۶ صبح پا شد . دندانهایش را جلوی آینه مسواک زد؛ گوشی اش را چک کرد؛ نان را در تستر گذاشت و با آرامش بر روی میز نشست و منتظر شد. صدای دستگاه آمد. بلند شد و نان را برداشت. مربا را از درون یخچال نیز برداشت و بر روی میز گذاشت و سپس، شروع به صرف صبحانه کرد. مرد، که حالا می توان گفت پیرمردی نیز بود، بعد از خوردن صبحانه بلند شد و به دم در رفت تا روزنامه امروز را از دم در بردارد. کمی دورتر از در بود. آن را برداشت و در حالیکه از بین هوای سرد بهاری آن صبح میگذشت صدای پارس سگ همسایه را شنید. نگاهی کرد و سپس برای همسایه اش چارلز، که در حال غذا دادن به سگش بود دست تکان داد و به خانه بازگشت. حال همسرش، ماریا، بیدار شده بود و در حال آب دادن گیاهان درون گلدان ها بود. فِرِد سلامی گرم داد و سپس به سمت کاناپه رفت. تلوزیون را روشن کرد و در حالی که روزنامه را باز میکرد روی صندلی اش نشست. بعد از کمی خواندن و البته شنیدن! ماریا را صدا زد. خبر خیلی مهمی نبود اما برای زندگی کوچک آنها کافی بود. حقوق بازنشستگان دولت ۳۰ درصد افزایش پیدا کرده بود.
روایت سوم:
فردریک سیمون در کل زندگی کاریش اینقدر دیر به محل کار نرفته بود. با نیم ساعت تاخیر در اداره را باز کرد. در حالی که چشمهایش را از دیگران می دزدید به سمت در اتاقش رفت. در را باز کرد و سپس با صحنه ای عجیب رو به رو شد. همکارش آقای ویلیامز روی صندلی او نشسته بود. ناگهان چندین فکر در سرش چرخید که میداست منطقی ترین آنها ناگوارترینشان است. البته خیلی هم منطقی نبود. به خاطر یکبار تاخیر در کار که او را اخراج نمی کنند. به سمت اتاق رئیس رفت و ناگهان چیزی که نمیخواست از دهانش پرید : چرا من رو اخراج کردی؟!
روایت چهارم :
آقای سیمون هر شب قبل از خواب گریه میکرد. امشب با این که به نظرش صبح خبری را شنیده بود که به نظر مهم می آمد اما نمی توانست به یاد بیاورش. او از بیماری فراموشی رنج میبرد. خیلی شدید نبود اما ضعیف هم نبود. او دلش برای کار تنگ شده بود. روزمرگی اش را از دست داده بود. امروز به نظرش کار مهمی کرده بود. شاید هم کاری شرم آور. این را صحبت هایی که تا همین یک ساعت پیش کرده بود به سختی به یاد می آورد. قبل از اینکه به خواب فرو برود در کمد را دید که باز است. به سمت کمد رفت و کت و شلواری را دید که به تازگی استفاده شد بودند. دیگر حوصله نداشت فکر کند. در را بست و خودش را در آینه دید. چهره چروکین یک پیرمرد که به نظرش سالهاست بازنشسته شده به او زل زده بود. با خاموش کردن چراق اتاق با تمام این افکار خداحافظی کرد. چون میدانست دیگر آن ها را به یاد نمی آورد. همانطور که به یاد نمی آورد به خاطر همین بیماری اخراج شد. همانطور که نمیدانست ۳۰ درصدی که قرار است فردا بشنود، به او تعلق نمیگیرد و همانطور یادش نمی آمد که دارد با پولی که دخترش میفرستد زندگی میکند. او با این بیماری هر شب به آرامش می رسید.
اگه از این داستان خوشتون اومد لایک کنید و نظرتون رو بنویسین چون بسیار مهمه!
ممنون که می خونین.
فعلا ارادتمند شما! ?
مطلبی دیگر از این انتشارات
در میانِ بادهای وَزان: کارخانه حیات
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذارید من خدا باشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیال میکنم تمام خوابهایم را گم کردهام، میشنوی؟