سد - داستان کوتاه

صدای بوق نیسان آبی هاشم رو که داشت پوک آخر رو به سیگارش میزد از جا پروند. سهیل کسی بود که با وانتش خیلی از سکنه روستا رو به شهر و روستا‌های اطراف برده بود. "عمو هاشم بدو سوار وانت شو که تو این سرما الاناست که بچایی". هاشم ۵۵ ساله انگشتای پینه بستش که به سختی خم میشدن رو مشت کرد و تلاش کرد که حواسش رو جمع صحبتای سهیل بکنه. یاد ماه‌نسا افتاد که فریاد میزد "چرا من و بچه‌ی تو شکمم رو کشتی؟". سیگارش رو پرت کرد و برای آخرین بار از بالای تپه نگاهی به روستای متروکه و خونش انداخت و زیرلب غرولند کنان سوار وانت شد.

-‌ سهیل: خوش اومدی عمو هاشم. هم محلیا خیلی نگرانت شدن و حتم دارم وقتی ببینت گل از گلشون میشکفه. راستی بذار بخاری رو زیاد کنم که حسابی یخ زدی.

-‌ هاشم: ممنون سهیل. پوستم انقدر کلفت شده که دیگه سرما و گرما رو حس نمیکنم. مردم روستا همیشه بهم لطف داشتن و منم همیشه دعا گوشون میمونم.

-‌ سهیل:‌ اختیار داری عمو. شما همیشه بهترین چوپان این منطقه بودید. گله‌ت امن ترین گله بوده توی همه‌ی این چهل سال. مردم باس از خداشونم باشه که تو صحیح و سالمی.

وانت با سرعت درحال حرکت توی جاده کوهستانی بود و بعد از هر پیچ هاشم یاد خاطره‌هایی که روی هر کدوم از تپه‌ها و دشت‌های این منطقه داشت میوفتاد. یاد آقاش که وقتی بچه بود هر صبح با خودش به چرا میبرد و چم و خم چوپانی رو یادش میداد. یاد ظهر‌های گرمی که زیر سایه درخت دراز می‌کشید و به ابر ها نگاه می‌کرد. هیچ دوستی نداشت و تنها تفریحش این بود که به کمک تخیلش با ابر‌ها شکل درست بکنه. روزای نو جوونیش هر روز دعا میکرد که بابای ماه‌نسا با وصلتشون موافقت کنه.

-‌ سهیل: عمو هاشم حواست با منه؟

-‌ هاشم: چیزی گفتی؟

-‌ سهیل: گفتم که این نامردا با ساختن این سد و آب گیریش تموم خاطره‌های مارو می‌برن زیر آب. باورت میشه کل این منطقه و ده و خونه هاش تا چند روز دیگه زیر آبن؟ من که هیچ جوره تو کتم نمیره.

- هاشم: چی بگم والا. ما که گردنمون از مو باریک‌تره. یروز یسری کت‌شلواری اومدن و با کدخدا صحبت کردن و گفتن هرچی زمین دارید رو پولش رو میدیم بهتون و میخریم چون قراره پایین دست رودخونه سد بزنن.

-‌ سهیل: توکل بر خدا. چاره ای نیست عمو جان. میبرمت شهر پیش کدخدا. اون یه راهی پیش پات میذاره.

هاشم چیزی نگفت. شیشه رو داد پایین و یه نخ سیگار دیگه روشن کرد.

-‌ سهیل: میگم که شما چرا انقدر تو ده موندید؟ همه یک ماه پیش رفتن از ده و فقط شما موندی. گله ای هم نبود دیگه که بخوای مراقبش باشی. راستیتش از من نشنیده بگیر ولی مردم میگفتن هاشم عقلش رو از دست داده.

-‌ هاشم: بیرون روستا زندگی برام چیز جدیدی نداره. تموم عمرم توی همین کوه‌ها و دشت‌ها گذشت. برم جای دیگه که چی کنم؟

-‌ سهیل: پس واسه همینه هیچی با خودت نیاوردی؟ یادمه وسیله کم نداشتی. ولی حتی یه دست لباس اضافه هم با خودت نیاوردی. یه بقچه هم حتی همراهت نیست.

-‌ هاشم: چیز خاصی برای آوردن نداشتم.

هاشم با گفتن این جمله دود سیگار رو از ریه‌هاش بیرون داد. دست‌هاش هنوز مثل چند ساعت پیش می‌لرزید. سعی کرد با صحبت با سهیل حواس خودش رو پرت کنه.

-‌ هاشم: تو خیلی جوون بودی که از ده رفتی. چند سالت بود؟ ۱۶؟

همین موقع وانت بعد از آخرین پیچ وارد یک مسیر صاف و طولانی وسط یک دشت شد که دو طرفش تا چشم کار میکرد مزرعه و علف‌زار بود. مزرعه‌ها ماه‌ها بود که رها شده بودن و سطحشون پر از چمن و گیاه‌های خودرو بود.

-‌ سهیل: آره خیلی جوون بودم که رفتم شهر ولی یه چیزایی یادم میاد. اون زمین رو میبینی که توش یه مترسکه که کت نارنجی تنشه؟ اون زمین واسه آقام بود. از بچگی از این مترسکه میترسیدم البته اون موقع‌ها سرپا‌تر بود. هرچقدر آقام شکسته‌تر و پیر‌تر شد این مترسکم انگار جونش به جون اون بسته هی کج و معوج تر شد. اون تپه هم که معروفه به تپه گنج. میگن زیرش یه قبرستون قدیمیه که شاه این منطقه اونجا دفنه. خیلیا اونجا چاه میزدن شبونه دنبال زیرخاکی. درسته عمو؟ شما چیزی شنیدی؟

-‌ هاشم: والا ماهم جوونیمون بهش باور داشتیم. من خیلی با گله میومدم سمت تپه گنج. هر روز یه چاه جدید میدیدم توی این منطقه. یبار یکی از بز‌ها هم افتاد توش و با مصیبت درش آوردیم. ولی نشنیدم کسی چیزی پیدا بکنه ازش. اینم مثل داستانای دیگه‌ی ده دروغ بود.

-‌ سهیل:‌ گویا واسه سد که مسیر رودخونه رو عوض کردن آب افتاده اینجا و یه تیکه از تپه رو شسته برده.

-‌ هاشم: ها! درسته! اون روز صبح من اولین کسی بودم که رسیدم اینجا آب خیلی چیزا رو شسته بود برده بود و پر از سنگ و آشغال شده بود پشت تپه. اما جز سنگ و کلوخ چیزی ندیدم.

هاشم اما ادامه اتفاقات اون روز رو به زبون نیاورد. یک سال پیش بود که هاشم صبح زود گله رو برای چرا به کنار تپه آورد. تو تغییر مسیر رودخونه اشتباهی شده بود و آب افتاده بود پشت تپه گنج. بعد چند ساعت که مهندسا مسیر رو تغییر دادن آب فروکش کرد. آب خاک تپه رو شسته و با خودش برده بود و شکل تپه تغییر کرده بود. هاشم گله رو همون جا رها کرد و خودش زیر درختی نشست که سال های زیادی زیرش استراحت کرده بود. چشماش دیگه مثل قدیم تیز نبود و حوصلش هم حال و روز خوبی نداشت. سال ها بود که دیگه به ابرها نگاه نمیکرد. بعد از چپ کردن ماشین و رفتن ماه‌نسا باهاشون قهر بود. به یاد روزی افتاد که فهمید ماه‌نسا بار داره و هاشم از این به بعد قراره بابا بشه. به یاد صحبتا و خنده‌های دوتاییشون بود که پلکش نم‌نم گرم شد و شروع به چرت زدن کرد. چند دقیقه نگذشته بود که با صدای گریه‌ی نوزاد از خواب پرید. صدا انگار از پشت تپه میومد. هاشم یقین داشت که خیالاتی شده ولی دلش طاقت نیاورد و به سمت تپه رفت. وقتی به پشت تپه رسید جز سنگ و گل چیزی ندید. تپه شکل عجیبی به خودش گرفته بود. مثل مادری که بغل خودش رو باز کرده تا بچه ای که مدت ها ازش دور بوده رو در آغوش بگیره. هوا داشت تاریک میشد و هاشم باید گله رو بر می‌گردوند. پس به سمت گله چرخ زد و شروع به قدم زدن کرد که ناگهان زیر پاش چیزی حس کرد. پایین رو که نگاه کرد یک بسته بندی کاغذی دید. اون رو برداشت تا دقیق‌تر نگاه کنه. کاغذ بنظر خیلی قدیمی می‌رسید و شکل های عجیب و غریبی روش نقاشی شده بود. هاشم در حال نگاه به نوشته‌های روی بسته بود که واق واق سگ گله حواسش رو به گله پرت کرد.

یاد همون شب افتاد که از ترس این که میراث بیاد و خونه رو بگرده که یوقت از تپه چیزی پیدا نکرده باشه بسته بندی رو باز کرده بود و چیزی که توش دیده بود رو هرگز باور نمیکرد. داخل بسته بندی کاغذی یک بندناف نوزاد بود! بند ناف رو توی حباب های لوستر داخل اتاق مخفی کرده بود. سال ها بعد همچنان هاشم به جواب این سوال که چرا بندناف رو دور انداخت نرسید. انگار بندناف مثل بچه‌ای بود که هرگز ندید و باید ازش مراقبت میکرد.

سهیل: آقا هاشم امروز کلا به حرف ما گوش نمیدیا. معلوم نیست حواست کجاهاست.

هاشم: شرمنده سهیل. خیالاتی شدم. فکر کنم پاک عقلم رو دارم از دست میدم.

سهیل: آقا هاشم حالا این که چرا موندی ده با اینکه همه رفته بودن به کنار. چیشد که یهو عدل امروز صبح ساعت هشت به من زنگ زدی و گفتی سریعتر بیام دنبالت؟

هاشم: گفتم بالاخره که چی! اینجا چند روز دیگه آب میوفته و نمیتونم تا ابد اینجا بمونم. گفتم زنگ بزنم بهت که زودتر بیای دنبالم و منو ببری پیش کدخدا تو شهر بلکم بتونه کاری برام جور کنه که این چند‌سالی هم که زنده هستم یطوری بگذره. یهو صبح دلم خواست بزنم بیرون از این روستا و بخاطر همین بهت زنگ زدم.

هاشم دستش رو داخل جیب کتش کرد و با انگشتاش دنبال پاکت سیگار نیمه خالی می‌گشت که ناگهان تیزی چاقویی که تو جیبش بود انگشت اشاره‌ش رو برید. یاد شب قبل افتاد که خسته و بعد از یک پیاده روی بدون هدف به خونه برگشته بود. یک ماهی از کوچ آخرین ساکنین روستا می‌گذشت. دیگه گله ای برای چرا نمونده بود اما هاشم مثل همیشه هر روز صبح به دشت میرفت و زیر درختا استراحت میکرد و تا غروب به خونه برنمی‌گشت. وقتی وارد خونه شد به سمت سماور رفت تا با خوردن چایی خستگی ساعت‌ها پیاده روی بی‌هدف رو از تنش به‌در کنه. وقتی قوری رو برداشت ناگهان قوری شروع به تپیدن کرد. در عرض چند ثانیه قوری تبدیل به یک زائده گوشتی شده بود که تو دستای هاشم در حال تپیدن بود. هاشم چیزی رو که میدید باور نمیکرد. قوری رو به زمین انداخت و به سمت در خروج فرار کرد. تمام دیوار ها و تمام اجزای خونه در حال تپیدن بودند انگار که خونه دارای روح و زندگی شده بود. دیوار ها پوست و استخون خونه و وسایل هم اجزای داخلی این کالبد بودند. هاشم در حال کلنجار با دستیگره در بود که صدای آشنایی از سمت اتاق خواب شنید. اتفاقات بعدش رو هیچ وقت به خوبی به یاد نیاورد و فقط صحنه‌هایی کوتاه از اتفاقات در ذهنش ثبت شد. تصویر کابوس واری از جایی که قبلا لوستر قدیمی بود و الان نیم‌تنه‌ی ماه‌نسا از سقف آویزون بود. یاد چهره ی اون نیم‌تنه که فریاد میزد "چرا من و بچه ی توی شکمم رو کشتی؟ اون بهمون میگه تو مارو کشتی هاشم. همه‌ی مرده‌های ده اینجان و هیچ کس به آرامش نرسیده. بابا و مامان تو و منم اینجان. همه اینجان هاشم!" یاد التماس های ماه‌نسا برای نجاتشون. "هاشم فقط تو میتونی مارو نجات بدی. اون میگه که باید تا قبل از ظهر فردا براش خون بریزی هاشم. خون یه جوون رو. هاشم به داد هممون برس!" و بعد تاریکی مطلق!

هاشم صبح امروز با سردردی فرای حد انتظار وسط اتاق به هوش اومد. خونه مثل همیشه ساکت و آروم بود. چیز هایی که دیده بود رو باور نمی‌کرد. توی چند هفته‌ی اخیر بار‌ها خیالاتی شده بود و تنهایی و نبود هم‌صحبت آزارش میداد. تو فکر رویای دیشب بود که به یاد بندنافی که تو حباب لوستر مخفی کرده بود افتاد. سریع چهارپایه رو زیر لوستر گذاشت و داخل حباب هاش رو چک کرد. بندناف دیگه اونجا نبود! هاشم دیگه نمیدونست که چی واقعی و چی زاییده خیالشه. فقط فریاد های ماه‌نسا بود که توی ذهنش می‌پیچید.

با افتادن چرخ وانت توی یک چاله زنجیره افکار هاشم پاره شد. دستش توی جیب و همچنان دور چاقو بود. سردرد و صدای فریاد‌ها نمیذاشت که درست فکر بکنه. همه چیز براش گنگ و نامفهوم بود. به ساعت روی داشبود ماشین نگاه کرد. ده دقیقه تا ظهر بیشتر نمونده بود. ضربان قلبش تندتر و تندتر میشد. منظور ماه‌نسا از "اون" چی کسی بود؟ چرا فکر می‌کرد هاشم اون‌ها رو کشته در حالی که ماه‌نسا تو تصادف کشته شده بود؟ این چه بلایی بود که داشت سرش میومد؟ اگه همه‌ی این‌ها خیالات بود چی به سر اون بند ناف اومده بود؟ همه‌ی این سوالات بارها و بارها توی ذهن هاشم تکرار می‌شد و بدون هیچ جوابی رها میشد. هاشم چاقو رو محکمتر فشار داد تا سرمای دسته رو بیشتر حس کنه.

هاشم: سهیل جان. کنار چاه آب بزن کنار میخوام قبل از رفتن یچیزی رو اونجا نشونت بدم.