"مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد"

https://www.aparat.com/v/4GDTu
پیشنهاد می‌شود داستان رو به همراه این آهنگ مطالعه کنید.(و حتما تا آخرش گوش کنید)
https://www.aparat.com/v/4GDTu

https://www.aparat.com/v/4GDTu

(شَتالااااق)

دیگه بهتر از این نمیتونم صدای افتادن یک ماگ پر از آبجوش و کیسه‌چای و در امتداد اون صدای شکستن سرامیک رو شبیه‌سازی کنم. خیلی وقته دیگه قهوه مصرف نمی‌کنم. به همه همکارام گفتم اثرات جانبیش اذیتم می‌کرد اما دروغ چرا؟ هزینش خیلی میشد. به نظرم نیازه گاهی وقتا ادای باکلاس بودن در بیاری تا احساس نامیدی سراغت نیاد. آه توی تک جمله قبلی که گفتم پر از احساس نامیدی بود! ولی چه میشه کرد.

Fine Art America:‏ Coffee by Mark Kaza
Fine Art America:‏ Coffee by Mark Kaza


بهرحال... خیلی وقته که خودمو به چای عادت دادم. اوایلش خودمو گول میزدم که همون کار قهوه رو می‌کنه. ولی گویا گول زدن فایده نداشت. ولی بالاخره باید بین یه مدت کار یه چیز برای استفاده داشته باشم. همکار روبرویم یه دختره که خیلی پست‌مدرنه. گاهی وقتا توی حیاط سیگار می‌کشه؛ بعضی وقتا سیگاراش اینقدر دود میکنه که مطمئن علفای محوطه رو توش میذاره. از اون دسته آدماس که اهل خوشگذرونی و سفر و بالا رفتن و این چیزاست. خوب، مگه یه شرکت از مسئول روابط عمومیش چه انتظاری داره؟ اگر بوکوفسکی خدابیامرز اینجا بود می‌نوشت: شرط میبندم یک دونه تتو روی بدنش داره!

برگردیم به قضیه ماگ و اینا. داشتم توی کشوی میزم دنبال قند می‌گشتم که یهو دستم به ماگ خورد از میز به پایین پرت شد. ساعت 6 عصره. خداروشکر کسی تو شرکت نیست که افتضاحی که به بار اومده رو ببینه. چند ثانیه به مانیتور صفحه نگاه می‌کنم. چیزی جز جدول و عدد قرار نیست گیرم بیاد. قبول دارین بعضی وقتا چقدر صدای تیک تیک ساعت میره روی مخ آدم ؟ مخصوصا وقتی یک ساعت ماندارینی-چینی توی اتاقتون باشه.

صاحبش؟ فکر می‌کنم صاحب ساعته الان در حال فکر کردن به اینه که سوسکی که توی حموم خونه مجردیش هست رو با دمپایی بکشه یا مگس‌کش! اها: همون دختری که بوکسفکی دنبال تتوی روی بدنش بود اینا. ولی شما نگرانش نباشید؛ یکی از سه تا دوست پسراش حتما الان خودشو میرسون. احتمالا الان لبخند روی لبش نشان از اینه که کار خوبی کرد که سه تا شونو با هم نگه داشت.

آه! برگردیم به داستان خودم. جایی که هنوز جدول Origin و اکسل باهم بازن و دیتایی که حقیقتا رفته رو مخم. گزارش کار باید تا فردا صبح برسه و اصلا فکر نمی‌کنم بتونم همچین کاری انجام بدم. شاید اگر برگردم به مبلم، وقتی که داشتم حین فیلم دیدن به حال روز آناتولی دیاتلوف و رفیقاش، جنایتکاران اصلی حادثه چرنوبیل، قبطه می‌خوردم؛ دیگه خودمو آدم توانمندی فرض نکنم.

با همچین استایلی
با همچین استایلی


اصلا چرا باید دفتر من اینجا باشه؟ داستان خاصی نداره: مسئول R&D یا همون تحقیقات و توسعه نه جزء کارکنان شرکته نه توی خط تولیده بلکه بخشی از هر دو تا رو هم داره. خوب چه جایی بهتر از وردست مسئول روابط عمومی که شبیه نیکی میناژ هست( از من به شما نصحیت: توی گوگل اسمشو سرچ نکنید که شبا توی خوابتون میاد.)

بعد این همه چرت پرت گفتن بر می‌گردم به اتاقم: جلوی مانیتور و کلی دیتای بهم ریخته آزمایش ایمنی دستگاه‌‌ها و ماگ شکسته و....

یهو تلفن زنگ میخوره. چه سکوت شکننده‌ای! گاهی فکر می‌کنم سکوت فقط سنگینه که نمیتونیم برش داریم. وگرنه به راحتی می‌شکنه. فلسفه بافی بسه، تلفن داره زنگ میخوره. با عجله میرم سمتش و برش میدارم. در حینی که میخوام "الو" بگم تیکه از ماگ به زیر پام میاد. بر میگردم زیرپام رو نگاه کنم یهو تلفن با حرکت دست من به به پایین پرت میشه. ازصدای فریاد زننده مخاطب فقط یک "کمک" می‌شنوم.

سیم تلفن قطع شده! گندت بزنند. حتی شماره زنگ زده هم دیده نمیشه، با رفتن برق حافظه‌اش پریده. به خانمم زنگ میزنم در دسترس نیست. خونه؟ اون هم جواب نمیده. کم کم نگران میشم. هیچ خبری نیست! ماشین رو بر میدارم به سمت خونه میرم!!!

اه چقدر توی مسیر دلهره و استرس دارم. واقعا خبر نداشتن حس بدی داره. مخصوصا وقتی یه چیزی هی ذهنتو مشغول می‌کنه. یعنی اون کسی که زنگ زد خانمم بود؟ آیا اصلا خونه‌ هست؟ اصلا شاید یکی همین طور شماره گرفته بود. بد به دلت راه نده مصطفی...مثل اون قسمت فیلم Fight Club که روی دستش سودسوزآور میریزن و بین دنیای واقعی و دنیای مدتیشن جا به جا میشم. هی فکر مثبت و منفی...

وقتی به خونه میرسم سکوت و نظم عجیبی حاکم فرماست. اه که هر وقت سکوت باشه حال عجیب هم هست. از پله‌ها بالا میرم. با کلید وارد خونه میشم. همه جا تاریکه. فقط صدای شکستن مفصل(همان تییک معروف) تلویزیون و یخچال در میاد. تا اتاق میرم و هرچی صدایی میزنم جوابی نمی‌شنوم. به هال مراجعه می‌کنم. همین که برق را روشن می‌کنم:

سالگرد ازدواجمون مبارککککک



تا منتها الیه‌ام که سوپرایز شد هیچ ،دمپایی آشپزخانه از فراموش کردن سالگرد نصیبم شد.(البته اگر از بد بیراه هایی که الان در گوگل سرچشان کردم بگذرم)


بعد از جشن بگو و مگوها فردا صبح خسته و کوفته به محل کار میرسم. چای کیسه ای که روی قالیچه اتاق افتاد بود رنگ داده. ماگ شکسته هنوز پخش زمین هست. صدای بوق ممتد تلفن هنوز شنیده میشه و یک نفر با رژ قرمز گلدار روی مانیتور من نوشته :

HELP UR SELF!