youth is wasted on the young
هستی نیست شده (2)
سلام.
برای اینکه بهتر در روند داستان قرار بگیرید، لطفا قسمت اول را مطالعه کنید:
فروشنده ی کیوسک گل فروشی، پسر جوونیه. بیست سال؟ نه فکر کنم کمتر. شاید هجده. ممکنه هم هفده ساله باشه. احتمالا وقتی تارا رو لعنت کردم صدام رو شنید و فکر کرد که دارم به قیمت گل ها لعنت می فرستم چون بلافاصله بعد از من میگه: البته نرخ گل همه جا همینه ولی به خاطر اینکه شمایین میشه پنجاه و پنج تومن. چون منم؟ مگه تو من رو میشناسی؟ راحت باش آقا پسر. بگو چون شما یک فرد مونث همسن و سال من هستین من پنج هزار تومن بهتون تخفیف می دم و الا اگه یه پیرمرد بدبخت عصا به دست جلو روم بود به قیمت خون پدرم باهاش حساب می کردم.
پسر زل زده به صورت من. با نگاهش اجزای صورتم رو واکاوی میکنه. حالا خوبه خوشگل نیستم و این طوری نگام میکنی اگه خوشگل بودم چه جوری نگام می کردی؟ پشت نگاهش یه چیزی هست. یه چیزی شبیه به یه حس. یه حس آشنا. که بلافاصله منو یاد تارا می اندازه. یاد سه شنبه ای که رفتیم کافه.
اون روز مثل یه فیلم قدیمی و تیکه تیکه از جلوی چشمام رد میشه. خودمونو می بینم که پشت میز داریم سفارشمونو تحویل می گیریم. من و هستی و تارا. یه دسته پسر می ریزن تو. بعد تارا رو می بینم که به سردسته ی پسرا چشمک میزنه. قیافه ی تارا از شدت آرایش به دختر نوزده ساله میمونه. کی باورش میشه این قیافه ی یه دختر پونزده ساله باشه؟ پسر و گروهش می خندن. آشنان انگار. چندتاشون میان سر میز ما. سردسته هم جزوشونه. با هم شوخی میکنن. تارا آزاد و رها میخنده، خنده ی تارا خاصه. سرش رو به عقب خم میشه و لب هاش از دو طرف کش میان. طوری که دندون های آسیاش هم معلوم میشن. بعد صدای لطیف خنده از حنجره اش خارج میشه و ادامه پیدا میکنه. از همون خنده هایی که حکم چشم و گیس معشوق رو داره برای شاعرا. خنده اش قشنگه. طبیعی و موزون. اما من حس میکنم این خنده ی واقعی تارا نیست. انگار تمرین کرده باشه که این طوری بخنده. نمیدونم والا. شایدم خودش این طوری میخندید. مهم نیست که من چی فکر میکنم. تارا حسابی باهاشون گرم می گیره، مثل آب خوردن و هستی سرخوش و خوشحاله. بعد سردسته یه کروکی میکشه و میده به تارا. من ساکت نشستم. در اصل بهتم زده. پسرها اصرار میکنن که مبلغ سفارش تارا رو خودشون پرداخت کنن. از تارا انکار و از پسرا اصرار. آخرش پول بستنی تارا رو میدن. یعنی تارا آخرش به طرز نمایشی ای کوتاه میاد. من و هستی خودمون دنگ خودمونو می دیم. بعد اون دوتا از پسرا خداحافظی می کنن و سه تایی با هم میریم بیرون از کافه. من، هم خشکم زده و هم عصبانیم. از تارا میپرسم که اونا رو از کجا میشناختی؟ میگه مگه مهمه؟ هستی از ما جلو افتاده و صدای ما رو نمی شنوه. از تارا میپرسم که مگه میشه مهم نباشه؟ اون بهت آدرس داد. یه طوری حرف میزنی انگار ده ساله که همدیگه رو می شناسین. آخه برای چی؟ این کارا که برای سن ما نیست، اصلا کار درستی نیست. حالا واقعا عصبانیم. کاملا. ولی تارا می خنده. نه مثل خنده ی قبلش. فقط یک طرف لبش میره به سمت بالا. مثل یه پوزخند. بعد چشم تو چشم می شیم و من اونجا توی چشماش، یه برق زرد می بینم. مثل برق زرد چراغ های خیابون توی یه شب ابری وقتی یکی اون پایین ازش دزدی میشه و چراغ فقط نگاه میکنه. بعد تارا با تقلید از صدای من میگه: فقط آدرس یه کافه ی دیگه بود خواهر روحانی! و با لحن خودش ادامه میده که: این کارا خیلی مسخره و عادیه. دلیل نمیخواد که. چون خوش میگذره. چون جوونی یعنی این. بعدشم دنیا دو روزه! تو هم اگه یه وقت دلت خواست از این حالا بکنی فقط به خودم بگو. بعد هستی رو صدا میزنه که یه دقیقه وایسا ما هم برسیم و پا تند میکنه.
اونجا بود که فهمیدم باید هر طوری که شده از تارا فاصله بگیریم. من و تو. و بیشتر از من، تو هستی. تو باید از تارا فاصله می گرفتی.
پسر فروشنده از کیوسک بیرون میاد و میره سمت رزها. هودی تنشه و شلوار پاره پاره. توی این هوا که سگ رو هم بزنی بدون پالتو از خونش در نمیشه، این چه جور شلواریه پوشیده! آخه مگه توی بدنت سنسور حرارتی نداری؟ شلوارش جینه. شایدم لی. نمیدونم. همیشه این دوتا رو قاطی میکنم ولی رنگش آبی یخیه. یادم می آد که این اواخر هستی چقدر از این مدل شلوارها خوشش می اومد. اگه مچش کش هم میداشت که دیگه واویلا بود. نگاهی به پاچه ی فروشنده میندازم. نه کش نداره. عوض شلوار پاره پورش چنان جوراب پشمی کلفتی به پا کرده که انگار امید داره هر چی هوای سرد از این پارگی ها میان تو رو اون جورابای پشمی خنثی کنن. تلخ میخندم. ببین هستی چی کار کردی که با شلوار یه گل فروشم یاد تو می افتم. آخ تارا. تارای کثافت عوضی. ببین آخرش چه آش پرروغنی برامون پختی. فروشنده هم میخنده. احتمالا مزه ای پرونده و در جواب خودش خندیده یا از خنده ی من خندش گرفته. در هر صورت جفتمون قاطی داریم. کارت رو میکشم، گل ها رو میگیرم و راه می افتم که برم دیدن هستی.
ارادتمند؛ يك صحرا..
1400/10/29
مطلبی دیگر از این انتشارات
ندیدن با چشمان باز
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذارید من خدا باشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرت هست؟!