youth is wasted on the young
هستی نیست شده (1)
سلام.
زمانی که طول کشیده تا به این لحظه و این روز برسم، به بلندی یک سال بوده. امتحان فیزیک امروز، شاید واقعا برای بچه های نگران کلاسمون یه نمره باشه اما برای من یه چیز فراتر از اینهاست. خیلی جالبه نه؟ یک سال تمام از فیزیک فرار می کردم. نه از فیزیک، بلکه از کسی که فیزیک منو به یاد اون می اندازه. یک سال تمام و راستش همزمانی امتحان فیزیک با بیست و هفتم دی من رو نگران میکنه هستی.
برگه ها رو میدن، اسمم رو می نویسم و شروع میکنم به نوشتن. سوال اول مثل آب خوردنه. سوال دوم یک کم طولانی تره، ولی از پس اون هم برمیام اما سوال سوم رو گیر میکنم. این دیگه خیلی نگران کننده است. به جای اینکه بشینم و مسئله رو حل کنم تا به جواب برسم، می شینم و فکر میکنم که چرا باید امروز، که از ضرب سه و نه به دست میاد، ما امتحان فیزیک داشته باشیم _درسی که تو عاشقشی_ و من روی سوال سوم گیر کنم. همه میدونن که تو از سه متنفری، به معنی واقعی کلمه. هر چیزی که سه داشت، یا مضربی از اون بود. سال پیش، نفرت وحشتناکت از سه، با دیدن رادیکال بیست و هفت به فرجه ی سه که جوابش هم میشد سه تکمیل شد. می گفتی این عبارت نحس اندر نحسه.
دیشب نتونستم بخوابم. فکر و خیال اجازه نداد. داشتم با خودم فکر می کردم که کی میتونم به دیدنت بیام که کسی دوروبرت نباشه _من هنوز هم مثل یک سال پیش توی جمع ها راحت نیستم_ میخواستم موقعی بیام که کسی نباشه و من بتونم راحت و بدون هیچ رودربایستی حرفامو بهت بزنم. حرفای تلنبار شده ی یک سال رو اما خب، تقریبا مطمئن بودم که نمیتونم. که آمادگی اینکه باهات رودررو بشم رو ندارم اما الان که این همه نشونه می بینم، سه و فیزیک و بیست و هفتم دی، مطمئن میشم که روزی که باید بیام و ببینمت همین امروزه. احتمالا این همه سه تو رو حسابی عصبانی میکنه اما اگه امروز نیام، مامان وادارم میکنه سه روز دیگه، سی-ام دی، با دیگران بیام ملاقاتت و من اینو نمیخوام. اصلا نمیخوام.
سه، نه، بیست و هفت، سی... اصلا هر چی می کشیم زیر سر همین سه و خانوادشه.
امتحان فیزیک رو داده نداده، از مدرسه میزنم بیرون. گاهی اوقات کند میرم و گاهی اوقات تند. ظاهرم عادیه. یه بچه دبیرستانی کاپشن پوش که یه کوله هم داره. مگه غیر از این باید باشه؟ پیاده روی سنگی، با سنگ های چرک و خاکستری. حس میکنم کل رنگ های دنیا رفته و فقط خاکستری مونده. سال پیش، یک روز قبل از بیست و هفتم، مانتوی خاکستری تنت بود با گلدوزی های زیبا. گل و بلبل رنگی رنگی اما من فقط خاکستری اش رو یادم مونده. خاکستری اش چرک بود.
وسط راه کیوسک گل فروشیه. از همونایی که یه تابلوی قرمز دارن که نوشته گل، یه گل قرمز براق چشمک زن، اما الان خاموشه. نمیدونم باید برای هستی گل بخرم یا نه؟ اگه یه دوست بخواد بعد از یک سال بره دیدن اون یکی باید براش گل ببره؟ علی الخصوص اینکه این دو تا دوست فامیلم باشن؟ خب آره ما فامیل هم بودیم. هستی برای من می شد دخترخاله ی مامانم. منم برای هستی دختر دخترخاله اش بودم. نسبت فامیلیمون دور میشه یا نزدیک؟ نمیدونم راستش. فکر نکنم خیلی هم مهم باشه، چون از نظر ارتباطی نزدیک بودیم. من و هستی ماهی دوبار همدیگه رو می دیدیم. با هم صمیمی بودیم، همدیگر رو می شناختیم. همین کافی بود. ولی گاهی اوقات با خودم فکر میکنم اگه با هم فامیل نبودیم شاید هیچ موقع با هم حرف هم نمی زدیم. حتی یه بار، چون با همدیگه تفاوت داشتیم. خدا میدونه که چقدر! چه از نظر شخصیتی و چه از نظر ظاهری. ما دو تا قطب مثبت و منفی آهن ربا بودیم. هستی محبوب بود، خیلی زیاد. چون با جمع میجوشید و بانمک بود. سر پر شروشوری داشت. من محبوب نبودم، اصلا. حتی بعضی از بچه ها اسم منو نمی دونستن. بامزه هم نبودم. برعکس آدم جدی ای بودم. تقریبا همیشه سرم توی کتاب های کتابخونه بود و تنهایی رو دوست داشتم. هستی رها بود از بار هر مسئولیتی و من نمیتونستم مسئولیت نداشته باشم و با این حال، ما باز هم اکثر اوقات کنار هم بودیم.
توی دبستان، متوجه یه موضوع شدم. اینکه هستی خوشگله. البته خودم نه، از حرف های بچه ها دستگیرم شد. یکی از بچه ها می گفت اون دلبره، فقط یه دیو کم داره! باز جای شکرش باقیه که به من نگفت تو دیوی! نه اینکه من زشت باشما نه، من معمولی بودم. توی تمام اجزای صورتم هیچ چیز خاصی نبود و اون فسقلی ها یه جوری به من نگاه میکردن که انگار توی این دنیا معمولی بودن بدترین چیزه! هستی ولی خاص بود. دلبر. شخصیت اولین داستانم رو که کلاس هفتم نوشتم از اون الهام گرفته بودم:
او را می بینم. اول از همه خرمن موهایی به رنگ طلایی رنگش را. پوستی سفید که زیر نور ملایم آفتاب می درخشد و بعد نگاهم به چشمانش می افتد. چشمانی که مانند دو گوی پر از عسل مذاب در پس زمینه ای سفید قرار گرفته. این گوی های درخشان و مژه های بلندی که انها را محاصره کرده همه را مسحور می کند.
و واقعا چشم های هستی جادو می کرد. چشم های عسلیش. وقتی که می خندید، دو تا لبش از هم باز میشد و دندون های جلوش پیدا و چشم هاش، به سمت بالا کشیده میشد و برق میزد، مثل فلاش دوربین های عکاسی. انگار با نگاه خندونش، طبق طبق گل توی اطرافش می ریخت.
حرف گل شد. تمام این مدت جلوی کیوسک بودم و داشتم گلا رو می دیدم. انگار هیچ کدومشون رنگ ندارن. بیرنگ ترینشون رز قرمزه و مشکی. به آقائه میگم که از این رزا میخوام. میپرسه چندتا؟ بی اختیار میگم سه تا. بی اراده. میگه میشه شصت تومن. مضرب سه.
گند بزنن به کل هیکل موزونت تارا. گندت بزنن.
ارادتمند؛ يك صحرا..
1400/10/27
دو پست قبلی من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
{داستان} | چرا مرا اخراج کردی!؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | برادرِ مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای «پ»