youth is wasted on the young
هستی نیست شده (3)
سلام.
برای اینکه بهتر در روند داستان قرار بگیرید، لطفا دو قسمت قبل را مطالعه کنید:
در تمام این بیست دقیقه پیاده روی برای رسیدن به تو، سه تا گل رز توی دستم رو فشار دادم. فشاری به بزرگی عدد آووگادرو. شایدم به اندازه ی n تا amu. نمی دونم. تو باید اینجا بودی و به من میگفتی که یکای فشار چی میشه هستی. آخه تو که میدونی من فیزیکم خوب نیست. آب دهنم رو قورت میدم. چه صدای بلندی میده! به خاطر ترسه که انقدر قدرت شنواییم خوب شده؟ چون من آواز قلبمو هم می شنوم.
به جایی تو مسیر رسیدم که دروازه ی بلند خاکی رنگ رو می بینم. گوشام سوت میکشه. تیز و برنده. مثل صدای کشیدن ناخن بلند روی تخته سیاه مدرسه. مغزم داره بلند فریاد میزنه. بلند مثل بلندگوی آهن آلاتی ها تو صبح جمعه. یک چیزی درونم فرو میریزه. دروازه ی خاکی. سی.ام دی. شوک. تارا. فرزاد. هستی. خاکستری. آه. سفید. شکنجه. سیاه. فرزاد. هستی. اشک. هستی. هستی. هستی. هستی...
عن قریبه که قلبم ایست کنه. دستام رو مشت میکنم و میذارم رو چشمام. نمیخوام ببینم. نمیخوام بشنوم. نمیخوام اینجا باشم. اراده ام مثل یه ساختمون زلزله زده، سست شده. میخوام برگردم که یه خار از ساقه ی رز قرمز تو انگشتم میره. واقعیت مثل پتک رو سرم فرود میاد. نمیتونم برم. واقعا نمیتونم. تقصیر من بود. تقصیر من بود. تقصیر من بود. دستای سفید شده ام رو از روی چشمام برمیدارم. با قلبی در معرض ایست، گره ای در گلو و قدمی لرزان از دروازه ی خاکی رنگ رد میشم. اون ور این دروازه، زندگی جریان داره. صدای گربه، صدای پرنده ها، صدای ماشین ها، صدای مردم. همه ی اینا هست. ولی اینجا ساکته. خیلی ساکت. فقط صدای باد و برگ های درختا. از خودم میپرسم هستی چطور یک سال اینجا رو تحمل کرد؟ هستی شلوغ و پرماجرا. چطور تونسته یه سال اینجا بمونه؟
هستی ای کاش نمی دونستم که کجایی. ای کاش ازت بی خبر بودم. ای کاش هیچ موقع با تو فامیل نمی شدم تا الان جای تو رو نمی دونستم. اما میدونم. آره میدونم باید کجا تو رو پیدا کنم. همون روز حفظ کردم. ناخودآگاه. میدونی همه ی عدد مضرب سه بود؟ سی و شش. سی و شش. سی و شش... هستی تمام سال پیش این عدد توی ذهنم رژه میرفت و من نمی تونستم کاریش کنم. حالا وقتشه که این عدد بره به کوچه پس کوچه های خاک خورده ی ذهنم. دیگه چیزی نمونده. به پاهام تشر میزنم که تندتر راه برین! دیگه خسته شدم. فقط میخوام تموم شه. میخوام این یه سال سیاه چاله مانند رو خاتمه بدم. چند بار وسط راه نفس کم میآرم. انگار دارم از کوه بالا میرم. به اندازه ی چندتا دماوند، فشار روی قفسه ی سینمه...
و بعد می بینمش. توی ردیف سی و شش. دومتر جلوتر از من خوابیده. خیلی تار از اشک های بی اختیار روان شده، ولی به هر حال می بینمش. دو متر رو طی میکنم. دوزانو جلوش میشینم و گل هایی که از ساقه له شدن رو روی پام میذارم در حالی که هنوز دارم فشارشون میدم. سرم رو پایین نگه داشتم. مسیر قطره های اشک از چشمام شروع و به چونم ختم میشه. دارن مقنعم رو آبیاری میکنن. برام مهم نیست. زیر لب با صدای خش دار و آرومی به قاب عکس تمام قدش سلام میکنم. لباس سفید نخی گل دوزی شده. چشم های عسلی. خنده ی شیطنت آمیز. دیگه هیچ موقع نمیتونم اینا رو از نزدیک ببینم. چون هستی دیگه پیش ما نیست. کنار افرادی مثل خودشه. چندین متر پایین تر از سطح زمین. زیر خروار خروار خاک. کنار ریشه های درخت های کاجی که دوروبرش کاشتن. هستی روی زمین، فقط یه سنگ قبر مرمر سیاه داره که با طلایی اکلیلی شکلی روش نوشتن هستی فروزش.
برای اول راهنمایی تصمیم گرفتیم که با هم بریم یه مدرسه ی دیگه که سطح درسیش خوب باشه. همون روزی که بابات گفته بود وقت نداره و باید بره به یه کنفرانس علمی توی یه شهر دیگه برسه و مامانت هم توی بیمارستان شیفت بود، ما رفتیم برای مصاحبه. من با بابا و مامانم و تو هم همراه ما. با من و مادرم راحت بودی. بی تعارف. اما از اعماق قلبت دلت میخواست که والدین خودت، علی الخصوص پدرت که آرزو داشتی از تو برای مهارتات تعریف بکنه برای مصاحبه بیان. مادرت قبل رفتن کلی بهت سفارش کرده بود که چی کار بکنی و چی کار نه. اما با پدرت حتی تلفنی صحبت نکردی. چه برسه که همدیگه رو ببینین.
اول با تو مصاحبه کردن و بعد با من و توی اون زمانی که میخواستم برم توی اتاق انقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم تو بعد از تموم شدن مصاحبه به دستشویی رفتی و به خاطر تنهایی و حس غربتی که داشتی گریه کردی تا خاله لیلا (مادرمن) پیدات کرده.
اما میدونی هستی این رو متوجه شدم که وقتی رفتیم بستنی فروشی، تو مثل همیشه یه اسکوپ شکلاتی و یه اسکوپ وانیلی_که طعم محبوب پدرت و از معدود خاطره هایی بود که باهاش داشتی_سفارش نداری. بلکه رفتی سراغ طعم جنجالی تمشک و انبه با یه اسکوپ اضافه ی بلوبری. ترکیبی مبهوت کننده از سمت تویی که همیشه می خواستی رضایت پدرت رو به دست بیاری. هستی من خیلی به این موضوع فکر کردم. شاید دو ماه اول بعد از مرگ تو، هر شبی که دمنوش کوفت و بیصار نمی خوردم و ناچارا بیدار بودم به این موضوع فکر میکردم که ریشه ی تغییر تو کجا بود و یک شب همین طوری به این نتیجه رسیدم که تو با تغییر در اسکوپ های بستنی ات به اینجا رسیدی. از اونجا بود که این طوفان شروع شد. بذار از خودت بپرسم. چطور تویی که برای به دست آوردن رضایت پدرت، برای کادوی تولدت میکروسکوپ میخواستی در حالی که دلت برای یه پازل غش میرفت، اسکوپ بستنی رو عوض کردی؟ تو سعی می کردی سنگین، خیلی جدی و دانشمند به نظر برسی تا پدرت تو رو تایید کنه در حالی که نمیتونستی توی هیچ شرایطی جلوی خنده ات رو بگیری! میخواستی رشته ی تجربی رو بری_رشته ای که مورد علاقه ی پدرت بود_در حالی که تو مطمئن مناسب رشته ی ریاضی بودی. حالا فهمیدی چرا این سوال عوض کردن اسکوپ بستنی ها اینقدر مهم بود؟ چون اینجا بود که تفکر تو عوض شد و طوفان هم شروع شد.
من توی تموم سال هایی که باهات بودم حس می کردم که یه اشکالی وجود داره. اینکه تو رو با این رفتارها می دیدم و با هر بار موفقیت هدیه_خواهر بزرگترت و تنها فرزند خانواده ات به غیر از تو که خیلی موردپسند پدرت بود_ ناامیدی و تقلا کردن تو بیشتر و بیشتر میشد قطعا یه مشکل بود. اما من نمی دونستم که اسم این مشکل چیه. البته حالا میدونم_ اما چه فایده؟_ مشکل تو کمبود محبت بود. محبت زیادی که پدرت بهت نداد، تو دبستان با محبوبیت و زیبایی و مطرح بودن و این جور صفت ها قابل حل بود. اما مگه تا چه اندازه میشه که با این صفت ها کمبود محبت رو جبران کرد؟ تو توی اون مصاحبه و توی اون شرایط بود که بریدی. از پدرت، که حاضر نبود برای دخترش از یه کنفرانس بزنه. برای همین تو دیگه حاضر نشدی لب به بستنی وانیلی یا شکلاتی بزنی و تصمیم گرفتی که طعم های جدید رو امتحان کنی. از من. بله از من. که احتمالا فکر میکردی درک کردم که چه اتفاقی برات افتاده و چه احساسی رو تجربه کردی در حالی که من به فکر مصاحبه ی خودم بودم. چه شکاف سخت و ترمیم ناپذیری. چه اشتباه غیر قابل جبرانی...
همه ی زندگی ها توشون طوفان وجود داره. اما این طوفان، تو رو برد و زندگی ما رو به هم ریخت، در حالی که خیلی از ماها مقصر بودیم..
ارادتمند یک صحرا...
1400/11/9
مطلبی دیگر از این انتشارات
لالایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرغ مهاجری که جا مانده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
ندیدن با چشمان باز