youth is wasted on the young
هستی نیست شده (4)
سلام.
برای اینکه بهتر در روند داستان قرار بگیرید، لطفا سه قسمت قبل را مطالعه کنید:
واقعا نمیدونم که باید چی بهت بگم. بعد از دو دقیقه اشک ریختن از فشار بزرگی که پشت سر گذاشتم، حالا دیگه به نظرم توی جهان کلمه ای برای حرف زدن وجود نداره و من دو زانو جلوی سنگ قبر مشکی نشستم. هیچ موقع عادت نکردم که سر صحبت رو باز کنم. اگرم میخواستم همچین کاری کنم باید از قبل کلی برنامه می ریختم و الان، حرف زدن با تویی که مردی واقعا از حرف زدن با یه آدم زنده سخت تره، علی الخصوص که بدون برنامه اینجام.
_خب.. حالت چطوره؟
هنوز کلمه ها توی هوا معلقن که از حرفم پشیمون میشم. یعنی چی که چطوری؟ حتی اگه خوب هم باشی مگه میتونی جواب من رو بدی؟ لب هامو به هم میدوزم و با تمام توان نورون های مغزیم به این فکر می کنم که الان چی باید بگم. این جور مواقع همیشه تو حرف میزدی و من ادامه میدادم. حالا می فهمم که این کار چقدر سخت بوده و تو چقدر آسون انجامش میدادی.
چطوره که از مدرسه برات حرف بزنم؟ از اینکه حالا دارم به مدرسه ای میرم که هیچ کس من رو نمی شناسه. از اینکه معلم هاش یکی از یکی مزخرف ترن و هیچ کدوم هم بلد نیستن که درست درس بدن. به نظرم بهتره که حرف های امیدوارکننده تری بهت بزنم. فکر نکنم مرده ها به این جور حرف ها علاقه ی خاصی داشته باشن.
انگشت هامو توی هم فشار میدم. فکر میکنم و فشار میدم. فکر میکنم و بعد طوری فشارشون میدم که قولنجشون بشکنه. صدای تق بلندی ازشون بلند میشه. یعنی با این حرکت وقتی پیر بشم انگشتام مثل پارکینسونیا میلرزن؟ اصلا ممکنه که به پیری برسم تا بعدش مثل ژله بلرزم؟ چقدر همه چیز خاکستریه.
هنوز با خودم درگیرم تا ببینم با چی حرفم رو شروع کنم که پرده ی گوشم میلرزه. یه صدای بلند کل خیابون رو طی میکنه و به گوش قبرستون هم میرسه. صدای یه خواننده است. بلند، طوری که بشه زبون کوچیکش رو هم دید داره از توی بلندگوهای ماشین نعره میزنه: میخوام که دست های تو رو بگیرم...
یاد یه آهنگ میوفتم. فهمیدی کدوم؟ آره. همونی که خیلی دوسش داشتی. همونی که وقتی فرزاد فهمید دوستش داری برات خوند. چه ذوقی کرده بودی. ولی آهنگ بیخودی بود. و ترسناک، بیشتر از اونی که فکرش رو کنی...
همون اول سال تارا رو دیدیم. تارای رها. تارای آزاد. تارای سرخوش. تارای فارغ از هر چیز مهم. بازم بگم؟ تارای باحال. تارای پایه. دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه.
تارا تو رو مثل یه آهن ربا جذب کرد، محبتی که ما بهت نداده بودیم رو اون بهت داد. ازت تعریف کرد. تحسینت کرد و تشویق. اگه ضعف داشتی بهت گفت که نادیده اش بگیری. گفت که مهم نیست. گفت همه ی ما ضعف داریم و این نقاط ضعف و قوته که دنیا رو قشنگ کرده. گفت اگه قرار بود همه توی دنیا شبیه هم باشن که دیگه دنیا دنیا نمیشه! گفت که سبک زندگی خودت رو داشته باش. بی خیال حرف های بزرگترا. کسایی که فقط بلدن نصیحتت کنن.
دو سال. شاید عدد کمی به نظر بیاد ولی دو سال یعنی هفتصد و سی روز. پس نه اصلا کم نیست و تو توی این زمان کم زیاد به قدر هزار سال تغییر کردی. تارا خیلی روت تاثیر می ذاشت. نه اینکه بگه عوض شو و تو هم بگی چشم و یه شبه عوض بشی! نه واقعا. ولی تارا بلد بود چطور از محبت کار بکشه و تو هم با محبت تعییر کردی نه با چیز دیگه ای. طوری تغییر می کردی که من هر روز توی مدرسه توقع داشتم با هستی جدیدی رو به رو بشم. اگه کسی بعد از دو سال تو رو می دید دهنش باز میموند که این همون هستیه؟ اگه آره پس چرا وقتی داره توی خیابون راه میره به گربه ای که یه گوشه نشسته و داره موهاشو می لیسه بی هوا لگد میزنه؟ طوری که گربه ی بیچاره سه تا سکته ی ناقص رو رد کنه و بعد یه گوشه ولو بشه؟ اونم فقط به خاطر زیادی لاغر و گر بودنش؟ اگه آره پس چرا وقتی با تارا دارن میرن خرید، از قصد طوری آرایش میکنن که توی مسیر بتونن به سکندری خوردن پسرایی که محو زیبایی شون شدن بخندن؟ چرا مگه مرض دارن؟نمیدونم. نمیدونم که چی توی فکرت میگذشت.
و راستش من توی این دوسال، اون اوایلش اصلا فکر نمی کردم که کار به این جا بکشه. که الان زیر خاک باشی. فکر میکردم که یک کم خوش گذرونی با تارا توی ساعاتی که هیچ کس خونتون نیست و تو هم از تنهایی گریزونی خیلی تبعات بدی نداشته باشه. مگه دو تا دختر سیزده چهارده ساله چی کار میتونستن بکنن؟ الان مشخص شده که خیلی کارا می کردین.
اما من اون موقع هیچ حرفی نزدم چون همچین فکری می کردم. بر فرض که چیزی هم می گفتم، تو به حرف من گوش می کردی؟ تو به من نمی گفتی که همش توی خودمم؟ که چقدر مسخره است اینکه نمیتونم با کسی راحت حرف بزنم؟ که درون گرایی ایده ی افراد بی عرضه توی ارتباطه برای اینکه ضعفشونو جبران کنن؟ اینکه افکارم خیلی قدیمی و مسخره است؟ چرا دیگه. مقر بیا، می گفتی. حرف تارا سندت بود، تو برای حرف من تره هم خورد نمی کردی، منم ترسیدم که حرفی بزنم و بهم دوباره برچسب بزنی. که همین نیمچه دوست قدیمی ای که داشتم رو از دست بدم. میخواستم شبیه دیگران باشم. میخواستم افکارم شبیه بقیه باشه. نمی خواستم برخلاف جریان شنا کنم.
و بعد چی شد؟ توی روزایی که هدیه همین طور توی کارش واردتر میشد و پدرت مدارج علمی بیشتری طی می کرد و مادرت شیفت های کاری بیشتری بر میداشت و تو هم بیشتر با تارا وقت می گذروندی و نمره های بیشتری رو خراب می کردی، یه روز، یعنی دقیقا مهر سال نهم، بعد از رفتن به کافه با همدیگه، سر زنگ فیزیک صندلی بغل من نشستی و این خودش به تنهایی خیلی عجیب بود. وقتی معلم برگشت که روی تخته چیزی بنویسه، همون طور که چشم دوخته بودی به تخته، دستت رو دراز کردی و یه کاغذ مچاله شده رو انداختی روی میزم. برش داشتم. نوشته بودی که چند ماهه با یه آدم فوق العاده، یه انسان بی نظیر آشنا شدی. نوشته بودی میخوای من رو هم باهاش آشنا کنی. بعد از مدرسه دست من رو گرفتی و به همراه تارا بردی سه تا کوچه بالاتر. بعد همین طور که روی صندلی های فست فودی کثیف من رو میشوندی و ازم می پرسیدی که چی میخوام مقدمه چینی ات رو شروع کردی. اینکه این کارا الان اصلا تحت عنوان کار غلط نیست و با وضعی که هست این بهترین شیوه است. اینکه آدم باید توسط کسی دوست داشته بشه و اون هم کسی رو دوست داشته باشه و این برای سن مایه معجزه است. من هم که سر در نمی آوردم چه خبره و از همه چی پرت بودم. بعد از اینکه حسابی روی مغز من راه رفتی و من هم حسابی به نفهمیدنم ادامه دادم، در نهایت پسرک گارسون ساندویچ ها رو آورد و تو با یه نگاه قدردانانه ازش تشکر کردی، بهم گفتی که عاشق شدی.
خندیدم. بلند بلند. این موضوع به قدری برام عجیب و مسخره بود که انگار بهم گفته بودن که یه گربه ی گر قراره تخم بذاره! همین رو بهت گفتم. می خواستی ساندویچ رو بکوبونی توی صورتم! بهم گفتی که عشق چیزی نیست که بشه مسخره اش کرد و اگه دوباره در این مورد چرت و پرت ببافم منو به همین صندلی می بافه! ازش پرسیدم که نکنه عاشق این فست فودیه شدی؟ این عشق ها چیزی جز چند تا ساندویچ برای کسی نیاورده! داشتی کنترلت رو از دست میدادی که تارا مداخله کرد:
_ما فقط میخواستیم این پسر خوش شانس رو به تو هم معرفی کنیم که توهم کمک کنی که این دو تا به هم برسن اگه خودت نمیخوای باشه پس کنسله. هستی زنگ بزن بهش بگو که نیاد.
با تعجب گفتم: مگه هستی رو میشناسه!؟
گفتی: معلومه. اصلا اون بود که اول خواست که ما با هم آشنا بشیم. حالا می مونی یا میری؟
موندم. موندم که ببینم این فرد عاشق پیشه که تو رو هم عاشق خودش کرده کیه؟ بعد از چند دقیقه زیر لب بهم گفتی که: بیین خودشه! سرم رو چرخوندم. یادته که اون پسر، فرزاد، اون روز چجوری لباس پوشیده بود؟
اولین چیزی که دیدم شلوار پاره پاره اش بود. انگار که از دست ببر بنگال کشیده باشدش بیرون و بعد یه هودی خاکستری. با موهای بلند دم اسبی و کیف گیتار رو دوشش. قد بلند و متناسب. و وای. چشمم که به صورتش افتاد سرم رو برگردوندم سمت تارا و ازش پرسیدم: این چند سالشه؟ تارا همون طور که بهش نگاه میکرد گفت: بیست و پنج. خدایی شبیه جنتلمنا نیست؟!
وقتی رفتم خونه تمام ساندویچی که خورده بودم رو توی کاسه ی توالت بالا آوردم. وقتی گفتی که عاشق شدی و اونم عاشقت شده تصور کردم که یه پسر نهایت 18 ساله ی ریقو رو پیدا کردی که محبت هات رو جبران کنه و بعد از سرت میوفته. ولی خدایا! بیست و پنج؟ فرزاد همسن هدیه بود. با ده سال اختلاف. اوضاع خراب بود. کار بیخ داشت.
تمام شب بیدار بودم و توی اتاقم داشتم مثل مرغ سرکنده راه می رفتم و دنبال راه چاره بودم. مثل دیونه ها شده بودم.
فرزاد دانشجوی هنر بود. گیتار میزد. خوش قیافه و خوش هیکل و مهم تر از همه زبون چرب و نرمش بود که توی همون ساندویچی مثل چی قربون صدقه ی تو رفت! تمام مدت حواسم بهت بود. چشماتح داشت می درخشید. از اعماق قلبت به شوخی هاش می خندیدی. به فرزاد هم نگاه میکردم. اما نمیتونستم بفهمم که اون نسبت به تو چه حسی داره. چشم های اون هم می درخشید اما درخشش اون مثل مال تو نبود.
من باید چی کار بکنم؟ تمام شب به این موضوع فکر می کردم.
تو به من بگو هستی. من باید چی کار می کردم؟
ارادتمند؛ يك صحرا..
1400/11/26
مطلبی دیگر از این انتشارات
ندیدن با چشمان باز
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (6)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیروز، امروز، فردا