آقای (سابقاً) راوی
کجایند آدمیان؟ کجایند فرزندانِ بشر؟
حتما شنیده اید. حدیث و روایت داریم زمانی که قیامت میشود و وقت حساب و کتابِ آدمیان فرا می رسد، ناگهان ندا می آید که «اَین الرجبیون» و افرادی که اعمال ماه رجب را به خوبی به جا آورده اند، سوا و احتمالا با خط ویژه به سمت بهشت روانه می شوند.
اما من فکر می کنم قضیه به همین یک گروه و احتمالا گروه های مشابه، محدود نمی شود. بالاخره اگر بناست که یک عده با خط ویژه به بهشت بروند، از آن طرف هم باید عده ای با خط ویژه به دَرَک واصل شوند!
خب. شروع کنیم دیگر.
در فضایی چند صد میلیون هکتاری، همه ی آدم های طول تاریخ (یعنی از زمان ابوالبشرِ ناقلا تا قبل از فرارسیدنِ قیامت!) به صورت ردیفی نشسته بودند و در حال صحبت و گپوگفت با هم به زبان عربی بودند. البته همه آنها آرام و ریلکس نبودند و بالاخره عده زیادی هم استرس داشتند که حالا چه میشود و مگر بنا نبود ما بعد از مرگ تمام بشویم و حالا اگر خدایی هم باشد می خواهد با ما چه کند و حالا برای آن گناهی که آنروز کردم چه خاکی بر سر کنم و حالا به بهشت و به نزدِ حوراتِ العین می روم یا نه و حالا و حالا و حالا.....
یک چیزی شبیه به فضایی که یک ساعت قبل از اعلامِ نتایجِ کنکور بر همه ی دانشآموزانِ بینوا حاکم است؛ که حتی، فردی که قبل از کنکور پنج دقیقه هم برایش وقت نگذاشته است، استرس و هیاهو دارد.
کمی گذشت و اجرائیل(فرشته ای که خداوند برای اجرای فینالِ خلقت خلق کرده است) پشت تریبون آمد و گفت:« دوستان!!! دوستانِ من گوش کنید. زمانِ گروه بندی و یار کِشی فرارسیده است.» در این لحظه آدمیان شوکه شدند که گروهبندی چیست و مگر گل کوچیک است؟
عاقبت همگان ساکت شدند و اجرائیل پوشه ای از درونِ کیفش درآورد و آن را روی تریبون گذاشت. تعدادی کاغذ در این پوشه بود که اسامیِ افراد و گروه بندی ها از قبل روی آن چاپ و مکتوب شده بودند.
اجرائیل برگه اول را بالا گرفت و آن را در هوا رها کرد. این برگه بسیار طویل و عریض بود و پیدا بود قرار است تکلیف افراد بسیاری را مشخص کند. برگه سرجای خودش ایستاد و ناگهان صدای مهیبی به گوشِ آدمیان رسید. اَین النژاد پَرَستون؟؟ اَین التبعیضیون؟؟ اَین المغرورون؟؟ اَین السلطه طلبون؟؟ اَین الضعیف کُشون؟ اَین المسخره کنندگون؟
صدا قطع شد اما کسی پیدایش نشد. در یکآن، هوای محوطه تاریک و سیاه شد و تا حدِ خفه کننده ای هم گرم. بادِ سوزناکی از سمتِ چپ وزیدن گرفت و آنهایی که در آن سمت قرار داشتند، بدنشان از حرارتِ باد، شروع کرد به سوختن! بله درست فهمیدید! این گرما به خاطر باز شدن درهای جهنم بود. تازه اینجا بود که هفتاد و دو ملت فهمیدند سمتِ چپشان جهنم و خب احتمالا سمتِ راستشان هم بهشت است. درب که باز شد دیدند که یک بچهقشنگِ مو بلوندِ چشم آبیِ مغرور از جهنم خارج شد! البته پیدا بود مقدارِ زیادی چوبِ نیم سوخته در ناف و دیگر سوراخ های بدنش فرو کرده بودند. برای همین به سختی راه میرفت. خلاصه با هر مشقتی که بود به پشت تریبون آمد و گفت:« انسان هایی که در دنیا به بهانه نژاد و رنگ و از این دست مسخره جات، انسان های دیگر را مورد آزار و اذیت قرار داده اند، افرادی که به ضعیف تر ها و ناتوان ها ظلم کردند، آنهایی که دلِ دیگران را سوزاندند و به هیچ جایشان هم نبود، همگی با پای خودشان بروند به دَرَک! سریع باشید که وقت تنگ است!»
ناگهان همه دیدند در همان لحظه کسی از جایش بلند شد و به سمت جهنم دوید. پیرمردی حدودا ۷۰ ساله که موهای طلاییِ هاشولی پاشولی ای داشت و البته یک کراوات قرمز هم به گردن! جالب است که آنجا همه در وضع طبیعیِ خودشان قرار داشتند؛ بنابراین عریان و برهنه بودند. اما این یارو که با کله به سمت خانه قدیمی اش می شتافت، هنوز(!) کراوات قرمز به گردن داشت. بعد از او فرد دیگری بلند شد. او سبیل مسواکی داشت و موهایش را هم "یه وَر" زده بود و خیلی خشک و کِرِخت بود. خلاصه یکی یکی این متهمانِ ردیف اول بلند شدند و سپس آن یارو بچه قشنگِ مو بلوند که از دَرَک آمده بود فریاد زد که:« اینگونه فایده ندارد!! حضرت اجرائیل خودت بی زحمت همه متهمان را سریع تر به جهنم بفرست چون من تَنورم روشن است و باید بروم.» اجرائیل هم نگاهی به جمعیت کرد و گفت "سریع تر" و به یک باره چند صد میلیون نفر از همه هفتاد و ملت به سمت جهنم پرتاب شدند.
جهنمِ این گروه مزایای خاص خودش را داشت. مثلا روزی سه وعده دوشِ آب جوش با عصاره ی قیر داغ، روزی سه وعده آمیزش با عفریته ها و شوگر ددی های جهنمی که بدنشان از مذابِ خالص بود و روزی ۴ وعده هم خوردنِ محتویاتِ درخت زقوم. البته هوای عادیِ جهنم که 6666 درجه سلسیوس بود و دیو و گابلین های جهنمی و بقیه الحاقات هم که از مزایای عمومیِ حضور در جهنم بودند!
خب این از گروه اول.
اجرائیل لیست بعدی رو بیرون کشید. وقتی داشت برگه را بالا میآورد تا رهایش کند، دستش میلرزید و انگار که خجالت میکشید.
برگه خودش رها شد و در هوا ایستاد.
ناگهان ندایِ وحشتناکی که انگار صدای یک زن بود در فضا پیچید:
اَین الدَر و دافیون!!
دوباره درهای جهنم باز شد. اینبار زنی با اندامِ بزرگ و شِنِلِ سرخ رنگی وارد محوطه شد. موهایش سرخ و آتشین بودند و در هوا معلق. لبخندی شیطنت آمیز به لب داشت و با ناز و کرشمه راه می رفت. شِنِلِ سرخ رنگ مستقیم از داخل شانه هایش بیرون زده بود و انگار که جزوی از بدنش بود. به جز آن شنل، چیز دیگری به تن نداشت.به هنگام راه رفتن، سر و صدای زیادی از او منتشر میشد. اگر کمی دقت می کردید، می توانستید ببینید که او به جای پا، دو سُم دارد.
به محض اینکه سُمش را از جهنم بیرون گذاشت، بوی متعفنی در هوا پیچید و آدمیان وقتی نگاهش میکردند چشمانشان می سوخت. سلیطه ی عجیب الخلقه به آرامی و با اغواگریِ هرچه تمام تر به سمت تریبون آمد. آری. او کسی نبود جز معشوقه ی اول ابلیس. در این لحظه اجرائیل فرسنگ ها از تریبون فاصله گرفته بود!
لکاته با صدایی تیز و آزار دهنده شروع کرد به حرف زدن: «بچه ها پس چرا نشسته اید؟! آنجا کلی کار داریم ها! تازه بخش اصلیِ هنرنمایی هایمان آنجا شروع میشود.» این را گفت و قهقه ای جیغ مانند از تهِ دل سرداد و صدایش فضای محوطه را پُر کرد. در این لحظه همه در بهت و سکوت فرو رفته بودند. چرا که تا به حال کسی با چنین موجودی مواجه نشده بود!
پس از این فراخوان، دانه درشت های تاریخِ سکس و جذابیت های جنسی با دستورِ ملکه آتش به سمت جهنم روانه شدند. به هرحال آنها شاگردانِ زرنگِ وی بودند. البته افراد مد نظر ملکه، فقط محدود به اباحه گران جنسی نمی شدند. بلکه تمام کسانی که هوس و شهوت و هرزگی را به طریقی اشاعه داده بودند و یا در آن نقشی داشتند، باید با کاروان ملکه همراه می شدند. دوباره در اینجا هم چندصد میلیونی رفتند به دَرَک.
مزایای جهنمِ این گروه هم این بود که باید روزی سه بار با گابلین ها و گابلینه های جهنمی(که قدشان به پنجاه متر و عرضشان به ۳۰ متر می رسید) آمیزش می کردند. و خب میدانید که این گابلین ها بدنشان از توده های تیغِ درهم تنیده و فلز جوشان تشکیل شده بود. در ضمن آنها باید روزی ۴ بار در استخر پارتی هایی که شخصِ ابلیس تدارک میدید شرکت میکردند. استخر های ابلیس پر شده بود از فضولات آن گابلین ها و دیو ها. این گروه از جهنمیان باید جلوی ابلیس در مسابقه ی "نفس گیری" در این استخر شرکت می کردند. بعد هرکدام که مدت زمان بیشتری زیر این فضولات دوام می آوردند، با اجازه ملکه آتش، افتخارِ شرفیابی به بالین ابلیس را پیدا میکردند و باید با شخصِ ابلیس می آمیختند!
بعد از این که این دو لیست، تکلیفِ بسیاری از آدمیان را مشخص کرد، یکی یکی گروه های بعدی هم راهیِ جهنم شدند.
به نوبت ندا می آمد که اَین المسخره کنندگون، اَین الماکیاوِلیون، اَین المستبدون، اَین الپاچه خوارون، اَین الکاسه لیسون، اَین اللجبازیون، اَین العُقده اییون، اَین المتحجرون، اَین الکم فروشون و ......
بعد از اینکه این لیست ها هم خوانده شدند، تقریبا تکلیف هفتاد و یک ملت روشن شده بود. آنهایی که جزو گروه ها و لیست ها بودند، روانه جهنم می شدند. اما آنهایی که جزو هیچکدام از لیست ها نبودند، راهیِ بهشت می شدند و مورد استقبالِ پریرویانِ نغز قرار می گرفتند.
اما با این همه، هنوز چند میلیارد آدم باقی مانده بودند. عحیب بود. چرا که لیست ها تمام شده بود و دیگر به نظر نمی رسید که گروهی باقی مانده باشد. این آدم های بازمانده هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر بودند تا وضعیتشان معلوم شود. هرچند همه به صورت ضمنی می دانستند که در چه وضعی قرار دارند!
خود اجرائیل هم از اینکه این افراد هنوز باقی مانده اند تعجب کرد. پوشه را زیر و رو کرد، اما خالی بود. سپس کیفش را روی تریبون خالی کرد و دید که از لابهلای وسایلِ خودش، برگه ایی پاره پوره و زرد و چروک، از تَهِ کیف افتاد بیرون. به یکباره گفت:« آهاااان. پس بگو. این همان برگه ی مربوط به ایرانی هاست. من از حضارِ ایرانی عذر میخواهم. من فراموش کرده بودم که لیست شما را به فرشتگانِ بوروکرات بدهم تا آن را وارد کنند. باید ببخشید.» در جوابِ اجرائیل، فردی از وسط جمعیت داد زد:«حاجی فدای سرت. ما عادت داریم. در آن دنیا هم که بودیم هیچ وقت جزوِ جایی حسابمان نمی کردند.» به ناگاه جمعیت پُقی خندیدند و حرف آن یارو را تایید کردند. بالاخره اجرائیل برگه را رها کرد و برگه با خستگی در هوا ایستاد.
همه منتظر بودند تا ندایی بیاید و ایرانی ها را صدا بزند. چند لحظه گذشت اما خبری نشد. اینبار اما درهای جهنم هم باز نشد.
به ناگاه همگان دیدند هوای محوطه عوض شد. یک نسیمِ خنک و لطیفی تمام محوطه را فراگرفت. صدای بلبل و جریان آب و موسیقی ملایمی به گوش میرسید. آری درست فهمیدید. درهای بهشت دوباره باز شده بود. همه به سمت راست نگاه کردند. دیدند که پیکره ای تماما پوشیده از نور، از بهشت خارج شد و به سمت تریبون آمد. شخصِ نوری بدون هیچ مقدمه ای گفت: «ما از سختی ها و ظلم هایی که به شما شده است و مشقاتی که در طول این چندین هزاره ی موجودیت خود تحمل کرده اید، با خبر هستیم. از این رو قصد داریم از خطاهای شما که بسیاری از آنها از سر ناچاری و درماندگی بوده است، چشم پوشی کنیم.»
بعد از سخنانِ آقای نوری، درب های بهشت کاملا باز شد و ندایی پیچید.
ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ
بی درنگ خیلِ کثیری از حضار وارد بهشت شدند.
در همین حین بود که اجرائیل داشت کیف و وسایل خود را جمع میکرد.
اما نه. هنوز عده ی قابل توجه ای از ایرانی ها تکلیفشان مشخص نشده بود. این افرادِ باقی مانده که به گمانِ نگارنده متشکل از بسیاری از پادشاهان و رهبرانِ ایرانی، آخوند ها و علمای پوشالی، افراطیون، خائنین و خود فروختگان و گروه های مختلف دیگر بودند، با چشم هایی نگران و تن های لرزان به هم نگاه می کردند. دیگر هیچ امیدی نداشتند و هیچ کاری هم نمی توانستند بکنند. هیچ مَفَرّی نبود.
واویلایی در درون این شوربختها برپا بود که....
همه جا کاملا تاریک شد.
چشم چشم را نمی دید. لحظه ای گذشت. لحظه ای که می توان گفت برای حضارِ در صحنه، از قرنی بیشتر طول کشید. ناگهان درب های آسمان باز شد و شیئی عظیم الجثه با شدت و حرارت زیادی بر زمین خورد. به محض برخورد آن با زمین، دور آدمیانِ باقی مانده، شعله های آتش، بیرحمانه سر به فلک کشیدند. گرد و خاکِ اطرافِ شئ فرو نشست و هیکلی سیاه نمایان شد. غول بود...!؟ دیو بود...!؟ چه بود؟! کسی نمی داند. اما بر همگان پر واضح و روشن بود که او خودِ ابلیس بود. در اینجا نگارنده ترجیح میدهد تا تصویری مشخص از این موجودِ لاجود ارائه ندهد. اما در همین حد بدانید که او عصایی گوشتالو (شاید ساخته شده از گوشتِ تنِ معشوقه های خود) به دست داشت که خون و چرک از آن می چکید. در انتهای عصا سرِ انسانی تعبیه شده بود که البته بیشتر به جمجمه شبیه بود. چرا که فقط لب های این سر باقی مانده بود و بقیه قسمت های سر کاملا شبیه به جمجمه ای بود که چندین سال است از بدنِ خود جدا افتاده است. لب های جمجمه سیاه و گوشتالو بود و البته گهگاهی تحرکی هم داشت!
حال دیگر وقتش بود. ابلیس عصای خود را بر زمین کوفت و خون و چرک از دهانِ جمجمه ی انتهای عصا به صورت حضار پاشید و بلافاصله خنده ای از لب های سیاهِ عصا به بیرون پرتاب شد. خنده ای با صدایی گوش خراش.
ابلیس به سخن آمد:«هان! برای چه خشکتان زده؟ نکند من را نمی شناسید؟ البته به شما حق می دهم که من را به خوبی نشناسید. چون این برای اولین بار است که انسان ها مستقیما با هیبت من مواجه می شوند. اما بدانید که من خوب شما را به یاد دارم. تک تک شما را از خودتان بهتر می شناسم. شما فرزندان و پیروانِ خلف من هستید! باوفاترینِ خدمتگزارانِ من!» ابلیس در این لحظه نگاهی به سمت جهنم کرد. به یکباره درهای جهنم از جا کنده شد و به آسمان پرتاب شد. آتشِ خفته ی جهنم حال مجالِ آزادی می یافت. همه ی حضار، به سمت جهنم خیره شده بودند. برخی هایشان به سمت درهای بهشت نگاهی انداختند. نه. بهشتی در کار نبود. گویا هیچگاه درب های بهشت در آنجا وجود نداشته است. خبری از اجرائیل و تریبون هم نبود. برهوتِ ابلیس، آنها را سرتاسر احاطه کرده بود.
پس از این، صدای قهقهه ی جیغ مانندِ آشنایی شنیده شد و سپس هرج و مرجی از داخل جهنم به بیرون جهید. البته دیگر داخل و خارج معنایی نداشت. هر چه بود، جهنمِ محض بود. خیلِ عظیمی از جهنمیان به همراه غول ها و دیو های افسارگسیخته به سمت ایرانیانِ بازمانده می دویدند. آری. اینَک دیگر مرزی نبود. ابدیتِ آتشین فرا رسیده بود. ایرانیانِ محکوم نیز، همچون سنگ هایی مسخ شده به تماشای وقایع اتفاقیه نشسته بودند. گویا توان هیچ کاری نداشتند. فقط منتظر بودند تا در میانِ آن توده هرج و مرج که توسط ملکه آتش رهبری میشد، در بر گرفته شوند.
چیزی نگذشت که.....
تمام شد.
پرونده خلقت به پایان رسید.
حال باید دید، برنامه ی پرده نشینِ عالم برای فصل های بعدیِ خلقت چیست؟! آیا قصد ساخت ادامه آن را دارد یا می خواهد آن را در همین جا به پایان برساند؟
آیا دوسیه جدیدی را باز میکند؟
نمی دانم. هیچ کس نمی داند.
هزلنامه بعدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نسبت به پارسال بزرگتر شدی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | محمودخان پدرم که بال درآورد و رفت ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه فرزندمان را بکشیم؟!