گم گشته در خاطراتی مبهم


من دویدم، که به تو برسم، آن کت بلند ولی قدم های قدرتمند از من دور می شد...

من دویدم ولی چیزی که دیدم، تو نبودی!

انکار درهای قلبت را بسته بودی، چرا خاکستر شد قلبی که پر از رویا بود؟

برق نگاهت! دیگر سر جایش نیست...

صورتت محو شده، انگار در خاطراتت غرق شدی.

شاید اینها همه تقصیر من است!

ولی...

من میخواستم قبل رفتن لبخندت را ببینم؛

حالا چشمانت نیز خالی شده؛

میدانی من میتوانم هنوزم در تاریکی آن چشم ها شناور بمانم و به اعماق قلبت نفوذ کنم؟

من را میبینی؟

چرا تو هم به سمتم نمی آیی؟

نگاهت سردت از کنارم رد میشود، میخواهم دستت را بگیرم ولی دستم در مه غرق می‌شود...

اسمت را با بلند ترین حالت ممکن فریاد میزنم!

بر میگردی، صدایم را شنیدی؟

ولی نه...

دوباره یادت می آید من خیلی وقت است رفته ام، کلماتم مانند کاغذ روی زمین می ریزد.

امروز آخرین روز بود، من محو می شوم.

شاید بخواهم در زندگی بعدی یک پرنده باشم، شاید یک گل، شاید یک قاصدک...

ولی من باز هم انتخواب می کنم متعلق به تو باشم، حتی اگر مرا فراموش کنی.

خاطراتی که مرور میکنی، آنها نیمی مال من است!

ای کاش می شد خاطراتم را با خود ببرم، تا قبل رفتن بار لبخندت را ببینم.

پ.ن: امتحانات خوبه آسونه، هعی میگذره...

ولی طبیعتا هزار تا کار دیگه مانده )))):

باید بزنم تو سرم که از ۷۰۰صفحه بازی سرخ کلا ۲۰۰ صفحه رو ویرایش نهایی کردم و واویلاس...

و نکته جالب که قراره تا بعد عید هم همینطور بماند)):

خسته شدم بخدا دیگه 😂😶