پسر بعد از مدتها از تهران آمده بود تا به پدرش سر بزند.پدر از پسرش خواست اگر حوصله دارد به همراه او به باغ پرتقال برود.فصل چیدن پرتقال گذشته بود.بر روی هر درخت فقط چهار پنج پرتقال وجود داشت.پسر یک پرتقال از درخت چید و پس از پوست گرفتن،خورد.سپس یک جعبه برداشت تا برای خانواده اش نیز پرتقال بچیند.پدر به او گفت:«هر چقدر که خواستی بخور،امّا نچین.پرتقال چیده شده در خانه است نه یک جعبه،هر چند تا جعبه که می خواهی برای اهل و عیالت بردار!»
پسر ناراحت شد که چرا پدرش اجازه چیدن پرتقال از درختها را نداده است.گوشه ای می نشیند.پدر متوجه ناراحتی پسرش می شود ولی به روی خود نمی آورد.یکی از روستاییان در حال عبور پس از چند بار «یاالله» گفتن وارد باغ بدون دیوار می شود تا احوال پیر مرد را بپرسد.پس از مدتی پیر مرد به مرد روستایی تعارف می کند که پرتقال بچیند و بخورد.رهگذر دو پرتقال از درخت می چیند و پس از پوست گرفتن،هر دو را می خورد و با گفتن این دعا که:«مشتی خدا به باغت برکت بده.ان شاءالله سال دیگه چند برابر امسال برات محصول داشته باشه!»از آنها خدا حافظی می کند.
پیر مرد به پسرش گفت:«قرار نیست با این چند تا پرتقالی که بر روی درخت ها جا گذاشتم،جیبم رو پر کنم. اینها سهم کسانی است که اینجا زندگی می کنند ولی یک درخت پرتقال ندارند.اینها سهم رهگذران آشنا و مسافران غریبی هست که کنار این باغ می ایستند تا نفسی چاق کنند.برای همینه که هنوز دور باغ دیوار نکشیدم.لذّت بخشیدن این پرتقال ها و دیدن حال خوب مردمی که از این پرتقالها می خورند رو با هیچی عوض نمی کنم.»
معرف موهبتی است که گاهی پیر مرد روستایی مکتب نرفته ای،دارد ولی علّامه ای را از آن هیچ نصیب و بهره ای نیست.پیر مردی که تمام دارایی اش یک باغ کوچک پرتقال است.باغی که از باب معرفت صاحبش،هرگز در و دیوار به خود ندیده است!
مطلب قبلیم:
از شما دعوت می کنم،جدیدترین پُستهایی که با هشتگ«حال خوبتو با من تقسیم کن»منتشر شدند را بخوانید:
حُسن ختام:پر طرفدارترین مناظره تاریخ(البته بعد از مناظره های نه سال پیش آقای الف با آقای میم و کاف):
مناظره ی عقل و عشق (خواجه عبدالله انصاری):
عقل گفت: من سبب کمالاتم.
عشق گفت: نه من دربند خیالاتم.
عقل گفت: من مصر جامع معمورم.
عشق گفت: من پروانه دیوانه مخمورم.
عقل گفت:من بنشانم شعله غنا را.
عشق گفت: من درکشم جرعه فنا را.
عقل گفت: من مونسم بوستان سلامت را.
عشق گفت: من یوسفم زندان ملامت را.
عقل گفت: من سکندر آگاهم.
عشق گفت: من قلندر درگاهم.
عقل گفت: من صراف نقره خصالم.
عشق گفت: من محرم حرم وصالم.
عقل گفت:من تقوی به کار دارم.
عشق گفت: من دعوی چه کار دارم.
عقل گفت: من در شهر وجود مهترم.
عشق گفت: من از بود و وجود بهترم.
عقل گفت: مرا علم و بلاغت است.
عشق گفت: مرا از هر دو عالم فراغت است.
عقل گفت: من قاضی شریعتم.
عشق گفت: من متقاضی ودیعتم.
عقل گفت: من دبیر مکتب تعلیمم.
عشق گفت: من عبیر نافه تسلیمم.
عقل گفت:من آیینه مشورت هر بالغم.
عشق گفت: من از سود و زیان فارغم.
عقل گفت:مرا لطایف غرایب یاد است.
عشق گفت: جز دوست هر چه گویی باد است.
عقل گفت:من کمر عبودیت بستم.
عشق گفت: من بر عقبه الوهیت مستم.
عقل گفت:مرا ظریفانند پرده پوش.
عشق گفت: مرا حریفانند دردنوش.
عقل گفت: من رقیب انسانم، نقیب احسانم، بسته تکلیفاتم، شایسته تشریفاتم، گشاینده در
فهمم، زداینده زنگ و همم، گلزار خردمندانم، مستغفر هنرمندانم. ای عشق، تو را کی رسد که
دهن باز کنی و زبان به طعن دراز کنی؟ تو کیستی؟ خرمن سوخته ای، و من مخلص لباس تقوی
دوخته ای.
عشق گفت: من دیوانه جرعه ذوقم، برآرنده شعله شوقم. زلف محبت را شانه ام، زرع مودت را
دانه ام. منصب ایالتم عبودیت است، متکاء جلالتم حیرت است. ای عقل تو کیستی؟ تو مودب راه
و من مقرب درگاه. آن روز که روز بار بود و نوروزی عشرت یار بود، من سخن از دوست گویم و مغز
بی پوست جویم. نه از حجاب ترسم و نه از حجاب پرسم. مستانه در آیم و به شرف قرب حق بر آیم،
تاج قبول نهم بر سر، و تو عقلی همچنان بر در.