احمد سبحانی "کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir پستهای احمد سبحانی در انتشارات داستان های احمد سایر پستها در ویرگول احمد سبحانی در داستان های احمد ۵ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه داستان کوتاه: ماجرای عاشقانه ی یک قتل می خواهی ماجرای آن روز را تعریف کنم؟ آن روز یک کلت توی جیبم گذاشتم. کل... احمد سبحانی در داستان های احمد ۵ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه داستان کوتاه: سایه ای در خیابان به قتل رسید. شب بود، تاریک و سرد. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بود... احمد سبحانی در داستان های احمد ۶ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه دخترهای چشم آبی روی نیمکت نشسته و پک های عمیق به سیگارش میزد. در طول عمرش به کسی اعتما... احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه شروع شکارچی ایلیا با صدای بلند سلیمان از خواب بیدار می شود اما چشمانش را باز نمیکن... احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه چشم با سلام خدمت ویرگولی های عزیز.من کل تعطیلات عید رو در روستای پدری سپری... احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه اسفند عجیب حکایت اسفند حکایت غریبی است، این حجم از بی تفاوتی نسبت به یک ماه بی سا... احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه خدای نادیدنی، پرستیدنی نیست. گفت: تو که اینقدر به خدا اعتقاد داری تا حالا دیدیش؟گفتم: چیزی که دیده... احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه یک داستان کوتاه در پارک قدم میزد، باران شدیدی بود، از آن باران هایی که انگار آسمان دری... ‹ 1 2 3 ›
احمد سبحانی در داستان های احمد ۵ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه داستان کوتاه: ماجرای عاشقانه ی یک قتل می خواهی ماجرای آن روز را تعریف کنم؟ آن روز یک کلت توی جیبم گذاشتم. کل...
احمد سبحانی در داستان های احمد ۵ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه داستان کوتاه: سایه ای در خیابان به قتل رسید. شب بود، تاریک و سرد. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بود...
احمد سبحانی در داستان های احمد ۶ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه دخترهای چشم آبی روی نیمکت نشسته و پک های عمیق به سیگارش میزد. در طول عمرش به کسی اعتما...
احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه شروع شکارچی ایلیا با صدای بلند سلیمان از خواب بیدار می شود اما چشمانش را باز نمیکن...
احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه چشم با سلام خدمت ویرگولی های عزیز.من کل تعطیلات عید رو در روستای پدری سپری...
احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه اسفند عجیب حکایت اسفند حکایت غریبی است، این حجم از بی تفاوتی نسبت به یک ماه بی سا...
احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه خدای نادیدنی، پرستیدنی نیست. گفت: تو که اینقدر به خدا اعتقاد داری تا حالا دیدیش؟گفتم: چیزی که دیده...
احمد سبحانی در داستان های احمد ۷ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه یک داستان کوتاه در پارک قدم میزد، باران شدیدی بود، از آن باران هایی که انگار آسمان دری...