زهرا شفیع‌زاده·۳ سال پیشسلاخخانهی شماره‌ی ۱۸ (قسمت آخر)تمام بدنم می‌لرزید چطور می‌شه با دو گوش به این کوچکی داستانی بهت برانگیز به این بزرگی رو شنید؟! اونقدر بزرگ که توی مغز جا نشه!
زهرا شفیع‌زاده·۳ سال پیشسلاخخانهی شماره‌ی ۱۸(قسمت دوم)خواستم به کنجی بدوم که مانعم شد این بار از "ترس" قلبمان به قفسه‌ی سینه‌مان می‌کوبید. کمی صبر کردیم صدای زنگ دیگر نیامد کمی آسوده شدیم آمدم…
منِ بهتر.·۵ سال پیشAcht1- تمام زمان کلاس رو به صحبت گذروندیم و کلی خندیدیم.چه خوب که با من راحتن و اینقدر به من اعتماد می کنند.2- با یکی آشنا شدم که فکر می کنم دو…
منِ بهتر.·۵ سال پیشSieben1- یکی از دوستام برای مشورت با من تماس گرفت. خوشحالم که براش قابل اعتمادم.2- تونستم به مامانم توی یه کاری کمک کنم. 3- یه نگاه نگرانی از طرف…
