نغمه رستگار·۲ سال پیشدر باب امیدواری و نومیدیتو خیالات خودم بودم که دخترک ۷ ساله اومد و گفت :« خاله! من میدونم اونی که دستته علامت چیه.گفتم: علامت؟ چی؟گفت: آره همون چهاربرگ! همون سبز…
نغمه رستگار·۶ سال پیشفلسفهبافی بر روی سکوی پشتِ پنجرهیه سکوی کوچیک پشت پنجرهی آشپزخونهست که پاتوق منه ... میشینم پشتِ پنجره و زل میزنم گاهی به کوچه و به عادت قدیم، به رفت و آمد ماشینها و سرعتشون و داستانهاشون .. چشمام به ماشینها بود .. بعد دیدم چقدر سبزه جلوی نگاهم .. چقدر حیاط سبزه و بعد یهو حواسم رفت به توری و اون میلههای فلزی که از همهچیز جلوتر بود و مانع بود انگار برای دیدن اون اتفاقات پشتِ سرش ...
نغمه رستگار·۷ سال پیشپرسههای شهریماهها پیش ، در خلال پرسههای شهری، ازین شهر کتابِ دلبر سر دراوردم و همین قاب، جلوی چشمم حک شد و در قاب دوربین ثبت ...امروز، در زمانی به فاصلهی ماهها و تو بگو انگار که سالها و یا حتی چشم بر هم زد...
نغمه رستگار·۷ سال پیشکولهپشتی 9796 هم بالاخره گذشت با تمام داستانهای بیامانش ..امسال برای من در بعضی زمینهها سال رو به جلویی بود و در بعضی زمینهها مثل ماشین کوکی بودم ! بذارید شفافتر بگم ! من...