ویرگول
ورودثبت نام
بادکنک
بادکنکسخن سایه ی حقیقت است!
بادکنک
بادکنک
خواندن ۳ دقیقه·۱۹ روز پیش

دنیا همان یک لحظه بود...

اگر میشد دلم می خواست ... شاید اگر من هم ... آه نفسم ... چه هوای تنگی ... بوی آهن می دهد ...
یادم می آید روزی را که تو ... آه نفسم سنگین است ... روزی را که تو ... برای آبیاری گل ها به دنبال آب پاش قدیمی مادر می گشتی ...

که پیدایش نکردی، اما درست در همان لحظه، ابرها همت کردند و آمدند و باران ... ای کاش آن روزها ... آه ...

راستی سلام؛ حالت خوب است؟! کجایی ای عزیز؟! خبری از آمدنت نیست؟! یادت هست که ... یادم می آید که ... عجب هوای تیره ایست این روزها ... آدم نفسش بند می آید ...
یادت هست لحظه ای را که برای اولین بار دیدمت ... نفسم بند آمده بود ... هوا آفتابی بود، رنگین کمان هم آنجا بود، زمین خیس بود، دنیا پر از هوای تازه بود و بوی خاک می آمد ... نمی دانم چرا پایم لغزید، زمین خوردم ... دلم لرزید، نفسم بند آمده بود ...
انگار ریه هایم متوقف شده بودند که مبادا سکوتِ تماشای تو را، حتی صدای یک نفسم بشکند و ... آه ای عزیز ... دنیا همان یک لحظه بود ... و من نفس نمی کشیدم و از قضا ... آه نفسم ...
حالا که یادم می آید، تنها لحظه ای که من زندگی کردم، همان یک لحظه بود ... که نفس نمی کشیدم ... و تو ترسیدی و زود رفتی ... یادت هست!؟ من دلم می خواست که ...
تو ترسیدی که تا تو هستی ریه هایم متوقف و مبهوتت بمانند و همه ی این دنیا را برای تو بگذارم و بروم ... یادت هست؟

یادت هست که هر وقت می خواستی به گل ها آب بدهی، آسمان پیش دستی می کرد؟! من آن لحظه ها را خوب به یاد دارم ای عزیز ... آن رنگین کمان های بعد از باران را ... من هم دلم می خواست زیر بارانت ...
آه ... نفسم سنگین شده، چه هوای تاریک و دلتنگی ... نمی شود در این هوا نفس کشید ...
یادم می آید وقتی تو را می دیدم نفسم بند می آمد ... نه، اینگونه از تنگی هوا ... حالا اما آسمان دیگر ابر نمی آورد ... ببینم، نمی خواهی به گل ها آب بدهی؟!
همه گل ها ... و آدم ها ... همه پرنده ها ... همه دارند می میرند ... بدون تو نفس کشیدن سخت است و هوا بوی دود و آهن گرفته، با تو هم نفسم بند می آید ... ای کاش میشد ... آه نفسم ... چه هوای سنگینی ... عجب دردی ...
راستی سلام؛ حالت خوب است؟! تو کجایی؟!... همه جا را به دنبالت گشته ام ... رد پای ابرها و رنگین کمان ها را ... چی؟! من؟ راستش را بخواهی نه ... حالم این روزها هیچ خوش نیست ... نفسم سرد شده، تلخ شده ...
یادت می آید آن لحظه ای را که ... نگاهت به من افتاد؟ نگاهت را دزدیدی و من ... نفسم بند آمده بود ... آه چه هوای تیره و تاری ... ریه هایم انگار پر از سنگ ریزه شده اند ... انگار از هوا ... دارد سنگ ریزه می بارد ...
دلت به حال من اگر نمی سوزد، به گل ها نگاه کن ... پرنده ها را ببین ... دلت به حال این ها بسوزد ... دلت نمی خواهد به گل ها آب بدهی؟ می دانی آبپاش قدیمی مادر کجاست؟!
آه ای عزیز ... همتی کن، ابرها چشم انتظار تو هستند ... فکر من را هم نکن ... برای من همان یک لحظه کافی بود، اما اگر میشد دلم می خواست یک بار دیگر ... آه ... نفسم ...

بارانآسمانعشقانتظارداستانک
۲۷
۸
بادکنک
بادکنک
سخن سایه ی حقیقت است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید