در انتهای راهرویی طولانی ایستاده ام. بند زندانی است و اطرافش اتاق ها قرار دارند. جرمی مرتکب شده ایم، من و تو، و محکوم هستیم به اعدام. اما معین نیست چه زمان قرار است بازداشت شویم و حکممان را به اجرا درآورند. (یوزف کا. را به خاطر میآورم.) رفیقم را میبینم. از یکی از اتاقها بیرون میآید. آزاد شده است. در حال رفتن میگوید:«میخواهند امکانت را بگیرند. بهشان اجازه نده.»
بندْ کتابخانهای میشود. برای خروج باید کارت هویتم را که موقع ورود داده بودم پس بگیرم. دلهره امانم نمیدهد.
«مگر چند روز بیکارت شناسایی چه میشود؟» بیرون میزنم و به سرعت از دانشگاه خارج میشوم. جلوی درب شرقی منتظرت ایستادهام. انتظارم به درازا میکشد. انگار قرار نیست خارج شوی. نکند برای اجرای حکم گرفته باشندت! باید راهی پیدا کنم. نباید بگذارم کشته شوی. از این که مرگت را پذیرفته بودم شرم میکنم.
«پیشنهادم این است: گم و گور میشویم. دست کسی دیگر بهمان نخواهد رسید.» چقدر احمقانه. هر بچهای میداند ممکن نیست.
«شاید پدرم آشنایی در دمودستگاه داشته باشد!» باید با خانه تماس بگیرم. میگیرم، ولی نمیتوانم توضیح دهم. ناگهان آدمهایی با ظاهرهای بسیار معمول دورم را گرفته اند، حتا خانوادههایی با کودکانشان، اما میدانم خبرچینانی هستند. نمیپرسم.
«مامان، فردا برای ناهار مهمان میآورم. حالا وقتی دیدمت بیشتر توضیح میدهم.» فکر ابلهانهای بود. پدرم چه آشنایی میتواند در آن سطح داشته باشد؟
چرا بیرون نمیآیی؟ آشنایی میبینم. به سمتش میروم. «چرا هنوز نیامده؟»
«نگران نباش، تولدش است، استاد خواست برایش جشن بگیرد.»
فکر میکنم چه جشنی است که استاد به تنهایی برگزار کرده و همکلاسیها را رها کرده بروند؟ نکند برای اجرای حکم بازداشتت کردهاند! بغضم میترکد. نمیتوانم گریه نکنم. باید اینها را به تو بگویم. باید بگویم نباید تسلیم مرگ شد. شاید امکانی باشد. این راهها که به ذهن من رسید سادهلوحانه اند، درست، ولی چارهای باید جز پذیرش باشد. اگر بکشندت و هرگز اینها را که در سر دارم نشنوی؟ اگر امکانهای آینده را بیدلیل روشنی بگیرند و حتا نگذارند بگویم از پذیرفتن تنزدهام؟ چطور میتوانم نگریم؟
زنگ میزنی. میگویی داری میآیی.
«سریع بیا! بی هیچ توقفی. جلوی درب شرقی منتظرت هستم.»
میدانم به در خروجی نخواهی رسید. عبور از آن راهروی تاریک و طولانی دشوار خواهد بود. کشته خواهی شد. من دیر به خودم آمدهام و کار دیگر از کار گذشته است. حسرت همیشگی را تا روز اجرای حکم خودم در سینه حمل خواهم کرد. سنگین، چون تابوتی. هرگز در آغوشت نخواهم کشید. مرگ را احساس میکنم؛ در متکثرترین مفهموماش. مرگ نه فقط نیستیِ جسم، که نیستی امکانها است. دیگر امکانی وجود نخواهد داشت.