خواب میدیدم. خودم را یکّه روی تپهای یافتم که نهرهایی از آن میگذشت، گاهی با هم تلاقی میکردند و گاهی جدا میشدند. فکر کردم بسترهاشان چه عمق کمی دارد، اگر بارانی بگیرد سیل اینجا را برمیدارد. مشغول قدم زدن شدم، ناگهان چشمم به زرافهی عظیمالجثهای افتاد که کمی دورتر علف میخورد. مثل بنایی بلندمرتبه و سنگین ایستاده بود. ابهت وصفناپذیرش همهی وجودم را لبریز از ترس و هیجان توأمان کرد. بعد چند تای دیگر دیدم و بعد چند پلنگ. کاری به من نداشتند. همه در همان نزدیکی. باورکردنی نبود. ناگهان چشمم به گوزن عجیبی افتاد. بدنش کشیدهتر و لاغرتر از معمول بود. اسم حیوان را یادم نمیآمد. بعد دیدم کسی همراهیم میکند، خاطرم نیست چه کسی، شاید برادرم. نگاه به گوزن انداخت و گفت اسمش فلان است. فلان که گفته بود شباهت دوری به واژهی «گوزن» داشت اما من «گوزن» را به یاد نمیآوردم و آن کلمه که او گفته بود غریبتر از آن بود که بتوانم بپذیرم این موجود را با آن صدا میزنند. گفتم فکر نکنم اسمش این باشد. از موضوع گذشتم.
از بین آن همه جانور این یکی از همه هولناکتر بود. چشمانش خیره به من میماندند بعد به سمتم راه میافتاد. هرجا میرفتم رهایم نمیکرد. طوری که نگاهش را میدوخت دلهرهآور بود. انگار چیزی بیشتر از یک حیوان میدانست. به سمت بالای تپه فرار کردم که دیدم گروهی انسان نشستهاند دور میزهای پلاستیکی، جشنی به راه انداختهاند و شاید آبجو میخورند. موجودات ریزی که تعداد زیادیشان در آن فضای اندک جا گرفته بود. با خودم فکر کردم: حیوانات کوچکی که مهار بر سر جانوران عظیمالجثه میکشند...