مچ دستم درد میکند. ساعدم درد میکند، بازویم هم. دردش ادامه پیدا میکند تا سرشانه و از آنجا با یک قوس میرود سمت ستون فقراتم و کمی هم پایین. اگر نقطهای را وسط قفسهی سینهام در نظر بگیریم و بعد قرینهاش کنیم روی پشتم، دقیقا تا همانجا.
او دست انداخته روی قلبم و فشارش میدهد، انگشتهایش را فرو میکند و درمیآورد.
نمیتوانم بنشینم، نمیتوانم راه بروم، نمیتوانم بنویسم، فیلم ببینم، رانندگی کنم. یک ساعت که کتاب میخوانم باید بیفتم. میخوابم و هیچ انگیزهی بیدار شدن ندارم. میخواهم زمان بگذرد. خوابهایم را نمینویسم، نمیتوانم، دستم درد میکند و امکان زندگی ندارم.
نقشههایمان نقشبرآب شده، او غمگین است و میگوید میخواهد بمیرد. من همه را تحمل میکنم. باید تحمل کنم. قلبم برای اوست، میتواند از جا بکّندش. نقشهها را باید از نو کشید. مچ دست را باید فکری به حالش کرد.
در نور خفیف چراغ دیواری پشت میز کوچک نشسته ام، کتاب را بسته ام و به او فکر میکنم و خودم و قلبهامان.
درد در همهجای بدنم پخش شده، در حال و آینده و گذشته. بعضی شبها از باقی شبها تیرهتر مینماید. این یک خواب نیست، میتوانست باشد. متاسفانه اما، این یک خواب نیست.