مادر گفت:" کجا داری میروی با تو حرف میزنم" گفتم: "خودت گفتی برو و من هم دارم میروم!" با تشری دوباره گفت:"خب چت شده است؟" که به زبانی دیگر یعنی چه مرگت است؟" ..."ما میخواهیم به فلانجا برویم و برنامهات را بدان" یعنی باز هم به زبانی دیگر تو حیوان خانگی ما هستی و هرجا برویم باید بیایی! پدر گفت:"من میخواهم به همه خوش بگذرد" که اینجا هم منظورش از "همه" خودش است،... درحالیکه قاشقی ماست را در دهانش میگذاشت سرش را به سمتم چرخاند و ادامه جملهاش را گفت:" بهتر است نیایی" ..... مادر مجدد مداخلهای کرد و گفت:"نه نمیشود. از نظر من باید بیاید و در آنجا به تنهاییاش ادامه دهد" ....
با ۲۵ سال سن و تحصیلات فوق لیسانس، نظارهگر این مکالمه بودم که بجای من برای نفع خودشان تصمیم میگرفتند که من کجا باشم و کجا بمانم برای مادر نگرانی کمتر و برای پدر خوشی بیشتری به همراه دارد...انگار موجودی بیاختیار و اراده و منفور و دوسنداشتنیای بودم که بیشتر مایه عذاب و نگرانی و حال بد بودم و باید بگونهای تنظیم میکردند تا کمترین آسیب را به آنها وارد کنم...اما از من پرسیده نشد که برای تو کدام بهتر است و کدام را ترجیح میدهی؟ در کدام حالت آرامش بیشتری داری؟ اصلا بیا دردهایت را به ما بگو تا بدانیم چرا امروز غمگین و دیشب افسرده بودی؟ پدر میان صحیت هایش برای تاکید بر اینکه نباشی بهتر است، گفت" دیشب هم در میهمانی حالت خوب نبود و بزور لبخند میزدی!" دلم میخواست به او پاسخ دهم یکبار پرسیدی از من که چرا بزور لبخند میزدم؟ تا حالا از من حال و روزم را پرسیدهای؟ تا حالا در این سالهایی که من بزرگ میشدم و تو افتخارت را به این و آن نشان میدادی کنارم نشستی و بگویی بابا جان چرا حالت خوب نیست؟ دستی بر سر من بکشی و نوازشم کنی و بپرسی من چه کار میتوانم برایت بکنم؟ نه نکردی...حتی روزها و شبهایی هم که برای تحصیل در خانه نبودم و تو از دوری من دلت فشرده میشد به حال من فکر نمیکردی و به فکر حال خودت بودی که من نیستم تا کمتر حس تنها بودن کنی...چون فقط من هستم که قدری به تو مهر میورزم و دوستت دارم....تو دلت برای دوسداشتن من تنگ میشد نه برای خودم...و حالا وقتی میبینی که من گریه میکنم و خوب نیستم مثل دیشب که صدای من را از ناپرهیزی که در کنترل صدای گریهام کردم شنیدی با تشر و عصبانیت به من طعنه زدی که "چه کسی ات مرده که اینگونه گریه میکنی؟" و جملاتی که پس از رفتنت در راه پله ها به گوشم رسید که قلبم را بیشتر تکاند" ...گَندت بزنم"...!
از تو اگر بخواهم بنویسم مادر، سیل اشکهایم اجازهی دیدن نخواهد داد، راستش را بخواهی مادر من هیچوقت جملاتی که برای مادران را میگویند نتوانستم درک کنم، جملاتی که میگویند "مادر آرامش است/ مادر پناه است/ اگر حالتان بد است به خانه مادر سر بزنید/ اگز مشکل دارید از مادر آرامش بگیرید/ مادر عشق اول زندگیست/ مادر امید است و...." هیچکدام هیچ حسی را در من زنده نمیکند، من وقتی به تو فکر میکنم یا وقتی که همانجا داشتتی با تشر و تهاجم به من میگفتی باز چت شده است؟ من حس نمیکردم که تو هیچکدام از آن گزارههای بالا باشی...راستش هیچوقت حس نکردم، در تمام طول زندگیم از کودکی تا به الان هیچوقت تو را آرامش و پناهم ندیدم، هیچوقت ظرفیت روانی من با عشق و محبت و آرامش تو پر نشد و بجای آن با اضطراب، دلهره، نگرانی و ترس سرشار شد...هرگز مشکلی که برایم پیش میآمد اولین نفری نبودی که بتوانم بهت فکر کنم و رویت حساب...هرگاه هم تلاش کردم نزدیک شوم یا نظرم را راجبت عوض کنم، بدتر ناامیدم کردی و بیشتر من را در تنهاییام فرو بردی....یا سعی کردی با دادن نصیحت و سرزنش یا تقلیل ارزش ناراحتیهام راه حل هایی بیمربوط و یکبارمصرف را برایم تجویز کنی ...یادم میاید چندی پیش با تمام نگرانی و تردید از بیان این خواسته به سمتت آمدم و با کلی صغری کبری چیدن بهت گفتم که کمی افسردهام و نیاز به مساعدت مالی برای کمک حرفهای دارم...از جوابهای بیربطت که بگذرم حتی دربارهی جملهی اولم چیزی نپرسیدی...درباره شدت یا حدتش نپرسیدی...و من گمونم حق دارم حس کنم آرامش و پناهم نیستی...بعد از گدشت چند هفته هم حتی سراغی از آن جمله از من نگرفتی...بنظرم اگر ذرهای اهمیت را در گوشهای از ذهنت مشغول میداشت امروز با تشر و با چشمان گرد شده از خشم به من حمله نمیکردی که چت شده است؟ من از تو همین خشم و حمله و اضطراب و ترس را به ارث دارم، تو یادم ندادی حسهایم را چطور بییم و درک کنم و آرام کنم...بخاطر همین وقتی حالم بد میشودحس میکنم دنیا به آخر رسیده است و احساس میکنم دوسنداشتنی و مایه عذاب و اسباب زحمت آدمیانام...شاید بخاطر همین حس میکنم که حسهای زیاد و بیش از اندازه دارم که نمیداتم با آنها چکار کنم...من از تو این خشم وحمله را به ارث دارم که مثل تو در مواجه با حس های شدیدم میترسم و مثل گربهای چنگ مياندازم و خودم را دوسندارم... من برای شما فقط نشانی از موفقیت و افتخارم که فقط وقتی حالم خوب است دوسداشتننیام، پذیرفتنیام و من را میخواهند....در غیراینصورت: "نیایم بهتر است"
:)