روی نیمکت پارک.دو پیر مرد که به تازگی به آلزایمر مبتلا شده اند،به صورت اتفاقی کنار هم می نشینند:
پیر مرد اول:«من هنوز یادم نرفته توی سوز سرمای زمستون بود.سگ رو می زدی از لونه ش بیرون نمی اومد. من شال و کلاه و کاپشن پوشیده بودم ولی بازم داشتم یخ می زدم.منتظر ماشین بودم.همون موقع یه نفر با موتور از جلوم رد شد.کچل بود.یه تی شرت بیشتر برش نبود.باور کن بخاری که از دهنش در می اومد از دودی که از لوله اگزوز موتورش در می اومد،بیشتر بود!»
پیر مرد دوم:«منم هنوز یادم نرفته که یه مستاجر داشتیم که دوچرخه بابام رو ازش قرض کرد.بعد که بابام گفت یه دوچرخه برای خودت بخر.من دوچرخه خودمو می خوام.گفت من دوچرخه خریدم.وقتی بابام پرسید دوچرخه ای که خریدی کو؟همون دوچرخه ای که از بابام قرض گرفته بود رو بهش نشون داد.بابام بهش گفت ثابت کن که این دوچرخه رو از من خریدی؟مستاجرمونم گفت تو ثابت کن که من دوچرخه رو ازت نخریدم.بابام نتونست بهش ثابت کنه.ولی همون شب جل و پلاسش رو از خونه انداخت بیرون.گفت برو یه جا دیگه دنبال خونه بگرد.من به دزد جماعت خونه اجاره نمی دم.»
پنج دقیقه بعد:
پیر مرد اول:«شما همین طرفا زندگی می کنی؟»
هفت دقیقه بعد:
پیر مرد دوم:«چی گفتی؟یه بار دیگه بگو!»
پیر مرد اول:«من؟من که چیزی نگفتم!»
ده دقیقه بعد:
پیر مرد دوم:«شما همین طرفا زندگی می کنی؟»
دوازده دقیقه بعد:
پیر مرد اول:«چی گفتی؟یه بار دیگه بگو!»
پیر مرد دوم:«من؟من که چیزی نگفتم!»
پانزده دقیقه بعد:
پیر مرد اول:«خونه تون کجاست؟»
پیر مرد دوم پس از چند ثانیه مکث:«نمی دونم!»
بیست دقیقه بعد:
پیر مرد دوم:«خونه تون کجاست؟»
پیر مرد اول پس از چند ثانیه مکث:«نمی دونم!»
سه مطلب قبلیم:
پست های منتشر شده با هشتگ«حال خوبتو با من تقسیم کن» در هفته اخیر:
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ/هفت رنگش میشود هفتاد رنگ.(فریدون مشیری)