سوار مترو میشوم. مثل همیشه، هیچکدام از صندلیها خالی نیست. دست به دامان یکی از دستگیرههای آویزان از میلههای سقف واگُن میشوم و کمی از وزنم را روی آن میاندازم تا با کمر درد لعنتی کمتری به مقصد برسم. چشمان مردی که دستگیرهی کناری را گرفته بود، نشان از آن داشت که او از جنسِ آن آدمهای پُر دردی است که در هر جایی و در هر فرصتی، به دنبال همصحبتی برای درد و دلهای بیپایانش میگردد. بالاخره با یک لبخند بیرنگ و کمرمق، سر صحبت را باز میکند:
«خداوکیلی، روزی چند بار، هر بار یه ساعت خودم را به این میلههای مترو دخیل میبندم، از صبح خروسخون تا شب شغالخون سگدو میزنم، بازم هشتم گروی نهمه.»
میگویم: «زندگی همینه، چاره چیه؟!»
«نه آقا زندگی همین نیست. زندگی برای ما بدبخت بیچارهها همینه. وگرنه همه که اینجور زندگی نمیکنند. باجناق خودم دلّاله. مرتیکهی مُفتخور با یه تلفن، چند برابر کلّ عایدی من میاد تو حسابش!»
برای اینکه بحث را بیشتر کش ندهد و ماجرا هر چه زودتر ختم به خیر شود، میگویم: «چی بگم والّا!»
«آقا! هیچکدوم از این ...ا به فکر این مردم بدبخت نیست. هر ...ی میاد کلّی وعده میده، ولی وقتی میاد همون آش و همون کاسه. قرار نیست اتّفاقی برای ما بیفته. باز پولدارا، پولدارتر میشن، بدبختایی مثل منم، بدبختتر میشن. خداوکیلی سه جا کار میکنم ولی هنوزم نمیتونم خرج زندگیم رو برسونم. این ...ا ...ی دلشون به حال ملّت نمیسوزه. همهشون به فکر خودشونن...!»
مثل آهنربایی هستم که هر جا باشد، دردسرها را به خودش جذب میکند. اینجا هم این بنده خدا دارد برایم دردسر درست میکند. انگار نه انگار که داخل مترو هستیم. هر دقیقه که میگذرد، با خشم بیشتر و صدای بلندتری صبحت میکند و بر تعداد فحشهایش هم افزوده میشود. میخواهم به یک بهانهای از او فاصله بگیرم ولی میترسم دلخور شود و بر ناراحتیاش افزوده شود. پس همانجایی که هستم میمانم و سکوت میکنم.
قطار به «ایستگاه ملّت» میرسد. با خودم میگویم "ای کاش مقصدم همین ایستگاه بود و میتوانستم پیاده شوم" و بعد به درهای باز شدهی واگنها نگاه میکنم و به ایستگاه خلوت ملّت. به طرز غیرقابل باوری، هیچکس در «ایستگاه ملّت» پیاده نمیشود. دیگر، صدای آن مرد را با تمام بلندیاش، نمیشنوم و فقط به این فکر میکنم که: «چرا هیچکس در ایستگاه ملّت پیاده نشد؟!»
دو یادداشت پیشین:
گاهنامهی دستانداز شماره بیست و دو:
دوستان عزیز و فرهیخته، مهلت نویسندگی برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست و دو، طبق قرار قبلی، به پایان رسید و آخرین فهرست شرکتکنندگان در مسابقهی دستانداز، در پایانِ مطلبِ «چگونه یک میلیون غلط املایی را مثل آب خوردن، وارد بازار نشر کنیم؟!»، آمده است. دوستانی که در مسابقه شرکت کردهاند، لطف کنند برای انجام رایدهی و تکمیل فرایند حضور خود، فهرست و توضیحات پایان این مطلب را به دقّت مطالعه کنند.
چنانچه وقت داشتید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: