حرفهایش را با لحن و لبخند خاصی میزد که فکر میکردی دارد شوخی میکند ولی نه خیلی هم شوخی نبودند و شاید اصلاً شوخی نبودند. میگفت: «جلال! اینهایی که ازدواج نمیکنند و میترسند، نمیدانند که در زندگی متاهلی دو دوتا چهارتا نمیشود، میشود ده تا، بیست تا، هزار تا و بلکه بیشتر!» میپرسیدم: « آقا فرهاد! آخر چه جوری؟!» میگفت: «جواب این چه جوری فقط یک کلمه است: برکت!»
مکانیک خوانده بود. چند باری هم روسیه رفته بود و زبان روسی هم مسلّط بود. کارش هم یک کار فنی و گویا خیلی خاص بود. از آن کارهایی که شاید فقط از عهدهی چند نفر بر میآمد. ولی وضع ظاهری و سبک زندگیاش خیلی معمولی بود یا حداقل اینطور به نظر میرسید. هیچوقت نفهمیدم کار دقیقش چیست و اصلاً کجا کار میکند. به خاطر مقصد مشترکی که هر دو باید چند صباحی به آنجا توقف و تردد میکردیم، گاهی به تور هم میخوردیم. آدم توداری بود. شاید این رفاقت نصفه نیمه و موقتش با من هم از این رو بود که از روی همان چند بار همصحبتی، فهمیده بود از آن دست آدمهایی نیستم که بخواهم در کار و زندگی شخصیاش، دخالت کنم. بگویند، میشنوم. ولی هرگز خودم کسی را سینجیم نمیکنم تا بیشتر دربارهاش بشنوم.
نمیدانم چه حکمتی است که خدا گاهی به طرز عجیبی کسی را چند وقتی، در مسیر زندگیات سبز میکند و بعد هم او را جوری از تو دور میکند که حتی دیگر نتوانی بیابیاش. برخی از حرفهایش را هنوز خیلی خوب و با همان لحن آذری زیبایش به خاطر دارم و گاهی که موقعیتی ایجاب میکند، حرفهای خوبش را برای دوستان و همکارانم تعریف میکنم. میگفت: «علمی که به ثروت ختم شود، همین جوری مفت و مجانی به دست نمیآید. این خارجیها، خوب و بدشان، علم را همین جوری در اختیار ما قرار نمیدهند. فرمول را میتوانی با هزار بدبختی پیدا کنی. ولی تا بیایی آن فرمول را پیاده کنی و به جواب درست برسی باید کلّی خسارت جانی و مالی بدهی. میشد فهمید که خودش این خسارتها را با پوست و گوشت و استخوان حس کرده است.»
یادم است روزی یک باتری برای خودرواش خریده بود. باتری را به من نشان داد و پرسید: «روی این باتری چه نوشته؟» جوابی که میخواست به آن برسد، مقدار آمپر ساعت باتری بود، به باقیاش کاری نداشت. وقتی رسیدم به: «صد آمپر ساعت (AMPERE-HOUR)!» لبخند زد و گفت: «تا حالا به این فکر کردی که این صد آمپر ساعت، میتوانست، صد فرهاد ساعت، صد جلال ساعت، صد جعفر ساعت، صد قاسم ساعت، صد تقی ساعت، صد نقی ساعت و یا ... باشد؟!» ناخودآگاه از این حرفش خندهام گرفت. گفت:« جلال جان شوخی نمیکنم فکر میکنی این کلمهی آمپر از کجا آمده؟ آمپر یک فیزیکدان و ریاضیدان فرانسوی بود. چون واحد جریان الکتریسیته را پیدا کرد، اسمش را روی آن گذاشتند. اگر من، تو و یا یک ایرانی دیگری، زودتر به این واحد جریان الکتریسیته رسیده بودیم، الان اسم من، تو یا آن ایرانی دیگر روی این باتری بود! الان چقدر حال میداد اگر روی این باتری به جای صد آمپر ساعت نوشته بود صد جلال ساعت، صد فرهاد ساعت و یا... ؟! ما پیشرفتهای خوبی داشتیم ولی هنوز توی برخی علوم خیلی از دنیا عقب هستیم. باید شبانهروز بدویم تا در آینده مجبور باشند اسم ما ایرانیها را خواسته یا ناخواسته همه جا بنویسند و به زبان بیاورند... »
آخرین یادداشتها:
یک درنگ بر هنگِ منگ و لنگِ فرهنگ! (۶)
ماجرای زیبای آن مجلهای که دفتر مشق از آب درآمد!
دستور بده مرا تا ابد به خودت تبعید کنند!
حُسن ختام: به نقل از کتاب «قوی سیاه، اندیشهورزی پیرامون ریسک» نوشتهی «نسیم نیکلاس طالب»
اگر دشمن شما بداند که شما چه چیزی را میدانید (مثلا این که نیویورک برای عملیات تروریستی هدفی آسان است) دیگر دانستن آن چیز ارزشی نخواهد داشت. شاید عجیب باشد که در چنین بازی استراتژیکی، آنچه میدانید شاید به راستی کم ارزش باشد.