Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

باتری ۱۰۰ فرهاد!

حرف‎‌هایش را با لحن و لبخند خاصی می‌‏‏‎زد که فکر می‌کردی دارد شوخی می‌کند ولی نه خیلی هم شوخی نبودند و شاید اصلاً شوخی نبودند. می‌‎گفت: «جلال! این‌‎هایی که ازدواج نمی‎‌کنند و می‌‎ترسند، نمی‌‎دانند که در زندگی متاهلی دو دوتا چهارتا نمی‌‎شود، می‎‌شود ده تا، بیست تا، هزار تا و بلکه بیشتر!» می‌‎پرسیدم: « آقا فرهاد! آخر چه جوری؟!» می‎‌گفت: «جواب این چه جوری فقط یک کلمه است: برکت!»
مکانیک خوانده بود. چند باری هم روسیه رفته بود و زبان روسی هم مسلّط بود. کارش هم یک کار فنی و گویا خیلی خاص بود. از آن کارهایی که شاید فقط از عهده‎‌ی چند نفر بر می‌آمد. ولی وضع ظاهری و سبک زندگی‌اش خیلی معمولی بود یا حداقل این‌طور به نظر می‌رسید. هیچ‌وقت نفهمیدم کار دقیقش چیست و اصلاً کجا کار می‎‌کند. به خاطر مقصد مشترکی که هر دو باید چند صباحی به آنجا توقف و تردد می‌کردیم، گاهی به تور هم می‌خوردیم. آدم توداری بود. شاید این رفاقت نصفه نیمه و موقتش با من هم از این رو بود که از روی همان چند بار هم‌صحبتی، فهمیده بود از آن دست آدم‌‎هایی نیستم که بخواهم در کار و زندگی شخصی‌اش، دخالت ‎کنم. بگویند، می‎‌شنوم. ولی هرگز خودم کسی را سین‌جیم نمی‎‌کنم تا بیشتر درباره‌اش بشنوم.
نمی‌دانم چه حکمتی است که خدا گاهی به طرز عجیبی کسی را چند وقتی‌، در مسیر زندگی‎‌ات سبز می‌کند و بعد هم او را جوری از تو دور می‌کند که حتی دیگر نتوانی بیابی‌اش. برخی از حرف‎‌هایش را هنوز خیلی خوب و با همان لحن آذری زیبایش به خاطر دارم و گاهی که موقعیتی ایجاب می‌‎کند، حرف‌‎های خوبش را برای دوستان و همکارانم تعریف می‎‌کنم. می‎‌گفت: «علمی که به ثروت ختم شود، همین جوری مفت و مجانی به دست نمی‌‎آید. این خارجی‎‌ها، خوب و بدشان، علم را همین جوری در اختیار ما قرار نمی‎‌دهند. فرمول را می‎‌توانی با هزار بدبختی پیدا کنی. ولی تا بیایی آن فرمول را پیاده کنی و به جواب درست برسی باید کلّی خسارت جانی و مالی بدهی. می‌شد فهمید که خودش این خسارت‌ها را با پوست و گوشت و استخوان حس کرده است.»
یادم است روزی یک باتری برای خودرواش خریده بود. باتری را به من نشان داد و پرسید: «روی این باتری چه نوشته؟» جوابی که می‎‌خواست به آن برسد، مقدار آمپر ساعت باتری بود، به باقی‌‎اش کاری نداشت. وقتی رسیدم به: «صد آمپر ساعت (AMPERE-HOUR)!» لبخند زد و گفت: «تا حالا به این فکر کردی که این صد آمپر ساعت، می‌‎توانست، صد فرهاد ساعت، صد جلال ساعت، صد جعفر ساعت، صد قاسم ساعت، صد تقی ساعت، صد نقی ساعت و یا ... باشد؟!» ناخودآگاه از این حرفش خنده‌ام گرفت. گفت:« جلال جان شوخی نمی‎‌کنم فکر می‎‌کنی این کلمه‎‌ی آمپر از کجا آمده؟ آمپر یک فیزیکدان و ریاضیدان فرانسوی بود. چون واحد جریان الکتریسیته را پیدا کرد، اسمش را روی آن گذاشتند. اگر من، تو و یا یک ایرانی دیگری، زودتر به این واحد جریان الکتریسیته رسیده بودیم، الان اسم من، تو یا آن ایرانی دیگر روی این باتری بود! الان چقدر حال می‎داد اگر روی این باتری به جای صد آمپر ساعت نوشته بود صد جلال ساعت، صد فرهاد ساعت و یا... ؟! ما پیشرفت‌های خوبی داشتیم ولی هنوز توی برخی علوم خیلی از دنیا عقب هستیم. باید شبانه‌‎روز بدویم تا در آینده مجبور باشند اسم ما ایرانی‌ها را خواسته یا ناخواسته همه جا بنویسند و به زبان بیاورند... »
آخرین یادداشت‌‎ها:

یک درنگ بر هنگِ منگ و لنگِ فرهنگ! (۶)

گفتگو می‌کنم، پس هستم! (۴)

گفتگو می‌کنم، پس هستم! (۳)

ماجرای زیبای آن مجله‌‌ای که دفتر مشق از آب درآمد!

دستور بده مرا تا ابد به خودت تبعید کنند!

گفتگو می‌کنم، پس هستم! (۲)

گفتگو می‌کنم، پس هستم! (۱)

حُسن ختام: به نقل از کتاب «قوی سیاه، اندیشه‌ورزی پیرامون ریسک» نوشته‌ی «نسیم نیکلاس طالب»

اگر دشمن شما بداند که شما چه چیزی را می‌دانید (مثلا این که نیویورک برای عملیات تروریستی هدفی آسان است) دیگر دانستن آن چیز ارزشی نخواهد داشت. شاید عجیب باشد که در چنین بازی استراتژیکی، آنچه می‌دانید شاید به راستی کم ارزش باشد.

حال خوبتو با من تقسیم کنعلمتکنولوژیمهارتفرهنگ
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید