Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

غروب قُمری!

آن‎‌چه در زیر نوشتم، حول و حوش ساعت پنج بعد از ظهر پانزدهم خرداد سال هزار و چهارصد و یک، اتفاق افتاد:

خرامان خرامان از کوچه‌‌ی تقریباً کوچک پشت خانه‌مان عبور می‌کنم. در همین حین چیزی در میان کوچه توجهم را به خودش جلب می‌کند. هر چه نزدیکتر می‌شوم، کنجکاوی‌ام بیشتر می‌شود.

خوب که نزدیک می‌شوم یک یاکریم یا قُمری را می‌بینم که بر آسفالت کف کوچه خمیر شده‌ است. به راحتی می‌شد فهمید که یک ماشین از روی آن رد شده است. از مشاهده‌‌ی خود لاشه‌‌‌ی یاکریم غمبارتر، چینه‌دان پاره شده‌اش و چند دانه گندم خون‌آلود ریخته شده بر روی آسفالت بود.

حالم خراب شد. با همین حال به پیاده‎‌روی‎‌ام ادامه می‌دهم تا این‌که به اندازه‌ی یک کوچه فاصله می‌گیرم. در این اوهام هستم که حالا هر کس از آن کوچه بخواهد رد شود باید با آن صحنه‌ی تلخ روبرو شود. به خودم می‌گویم اگر نمی‌توانی حال مردم را خوب کنی، دست‌کم با برگشتن و برداشتن لاشه‌ی آن یاکریم، می‎‌توانی جلوی بدتر شدن حال آن‌ها را بگیری و برمی‌‎گردم.

بالای سر جنازه‌ی یاکریم می‌نشینم و دست‌دست می‌کنم که جنازه را از کجایش بلند کنم که دستم کمتر آلوده و یا خونی شود. نوک پرهای بالش را می‌گیرم ولی جز همان چند پر، چیزی از زمین بلند نمی‌شود. متوجه می‌شوم که اوضاع قمری، خرابتر از این حرف‌ها است.

به یکی از پاهایش متوسّل می‌شوم. یاکریم له شده را بلند می‌کنم و راه می‌افتم. دو نفر مرا در همان حالت و در حالی‌که لاشه‌ی پرنده‌ی درهم‌ پاشیده‌‌ای در یکی از دستانم است، می‌بینند. متعجّب و یک جورهایی بد نگاهم می‌کنند. جوری که انگار از آن‎ آدم‌‎هایی هستم که یاکریم را بسیار شوم می‎‌دانم و این جسد پرداری هم که از نوک دو انگشت دستم آویزان است، همان یاکریمی است که به تازگی جلوی خانه‎‌مان لانه کرده بوده و من آن‌را را با دست‎‌های خودم خفه و بعد با پاهایم لهش کرده‌ام.

شاید آن دو رهگذر بی‎‌گناه، اصلاً همچون نگاهی نداشتند و این فقط تصوّری برآمده از آن حال خرابم بود.

برای این‌که زودتر از شرّ آن نگاه‌ها و یا تصوّر بدبینانه‌ی خودم خلاص شوم، یاکریم را به سرعت روانه‌ی سطل زباله‌ی چرخ‌دار سر کوچه می‌کنم تا دقایقی بعد گربه‌ای گرسنه، دلی از عزا در بیاورد و پرونده‎‌‌‌ی آن پرنده و پروازش، برای همیشه مختومه شود.

دوباره به پیاده‎‌روی‎‌ام ادامه می‎‌دهم و به این می‌‎اندیشم که نکند آن یاکریم صاحب چند جوجه‎‌ی تازه از تخم درآمده‎‌ی گرسنه باشد که الان از گرسنگی دهانشان را به سمت آسمان باز کرده و دارند از مادر بی‎‌مبالات و بی‌مسئولیت‌شان به درگاه الهی شکایت می‌کنند‎! و به تفاوت عجیب و عمیق میان آدم‌ها می‌اندیشم. به این‌که یک نفر برای یاکریم‌ها گندم می‌پاشد، یک نفر هم یاکریم‌ها را با خودرواش زیر می‌گیرد!

اگر برایتان مقدور است برای پرنده‌ها توی حیات یا بالکن خانه‌تان آب و غذا بگذارید.
https://www.aparat.com/v/OGTd8/%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%BA%D9%85%DA%AF%DB%8C%D9%86_%D8%A7%D8%B2_%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86_%D9%84%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%BA%D8%B5%D9%87_%D9%86%D8%AE%D9%88%D8%B1_%DB%8C%D8%A7%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85
دو یادداشت پیشین:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%A9%DB%8C%D9%84%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B2%D9%86-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%DB%B1%DB%B4-baeuj0uffleo
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%8E%D8%AF%D9%8E%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D9%88%DB%8C-%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%88%D9%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%DA%AF%DB%8C%D8%B1%D8%AF-efp7h4uzs18c
برای دستیابی به لینک‎ آخرین و تنها دسته‌‎بندی نوشته‌‎های دست‌‎انداز، می‌توانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/YkGE7/%D8%B3%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%A7_%26quot%3B%D9%85%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%AA%D8%A7%DB%8C%DB%8C%26quot%3B_%23%D9%BE%DB%8C%D8%B4%D9%86%D9%87%D8%A7%D8%AF%D9%85%D9%88%D8%B2%DB%8C%DA%A9
دلنوشتهخاطرهداستانپیاده‌روییا کریم
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید