یکی از عمّههایش حرفی را به هدرزاده میزد و به او تاکید میکرد که آن حرف را فقط پیش خودش نگه دارد و به عمّههای دیگرش نگوید. عمّههای دیگر هم کم و بیش همین حکایت را با او داشتند.
یکی از خالههایش حرفی را به هدرزاده میزد و به او تاکید میکرد که آن حرف را فقط پیش خودش نگه دارد و به خالههای دیگرش نگوید. خالههای دیگر هم کم و بیش همین ماجرا را با او داشتند.
مادرش حرفی را به او میگفت و انتظار داشت که آن حرف را فقط پیش خودش نگه دارد و هرگز به پدرش نگوید. پدرش نیز حرفی را به او میزد و اصرار میکرد که آن را فقط پیش خودش نگه دارد و جایی بازگو نکند.
یکی از خواهرها و یا برادرهایش حرفی را به او میزد و انتظار داشت آن حرف را فقط پیش خودش نگه دارد و هرگز به دیگر خواهر و بردارهایش نگوید.
یکی از همکارانش حرفی را در مورد رئیس و یا همکاران دیگرش به او میزد و تاکید میکرد که آن حرف را فقط پیش خودش نگه دارد و هرگز به بقیهی همکارانش نگوید.
امّا هدرزاده که حافظهی خیلی جالبی نداشت کم کم حساب حرفهایی که باید پیش خودش نگه میداشت و حرفهایی که میتوانست همه جا بگوید، از دستش در رفت و کارش به جایی رسید که بین فک و فامیل و همکارانش دهان به دهان میگشت که هدرزاده به بیماری دهان لقّی مزمن مبتلا است و هیچ حرفی را نمیتواند پیش خودش نگه دارد.
هدرزاده هر جا دهانش را باز میکرد، مورد اعتراض و سرزنش واقع میشد که مگر به تو نگفته بودم این را به کسی نگویی؟ کار به جایی کشید که هدرزاده دیگر حتی میترسید به کسی سلام کند و بعداً از سوی دوست و یا آشنایی مورد مواخذه قرار گیرد که مگر به تو نگفتم که نباید به فلانی سلام نکنی؟
هدرزاده افسردگی گرفته بود و دائماً در این فکر بود که چگونه باید از این پیچ تاریخی زندگیاش عبور کند. تا اینکه یک روز که در تاکسی نشسته بود، از رادیو، آهنگی را شنید که خوانندهاش در قسمتی از آن میگفت: «سکوت میکنم که این سکوت منطقیتره!»
پس از شنیدن این جمله بود که ناگهان هدرزاده تصمیم گرفت تا اطلاع ثانوی، لالمونی بگیرد و الان یکسالی است که با هیچ کس حرف نمیزند، مگر اینکه مجبور شود. آن هم بسیار اندک و به اندازهای که مشکلی پیش نیاید. کرونا و ماسک هم به او در این تصمیمش کمک کردهاند. چون وقتی دیگران از او میپرسند که آیا چیزی شده است که حرف نمیزند؟ او با دست، ماسکش را نشان میداد و با ایما و اشاره میگوید که دندان کشیده است و فکّش درد میکند. الان یکسال است که هدرزاده این کار را میکند و همهی دوستان و آشنایان و همکارانش، دندانپزشکِ هدرزاده را تف و لعنت میکنند که دارد چه بلایی سر هدرزاده میآورد و مگر هدرزاده چند دندان در دهان دارد که یکسال است دارد آنها را میکشد؟ چند نفری هم از سر دلسوزی، برای نجات هدزاده و باقیماندهی دندانهایش، چند دندانپزشک حرفهای به او معرفی کردند و هر بار هم هدرزاده تشکّر کرده است. ولی... !
هدرزاده در همان اوایل شیوع کرونا، در یکی از ماموریتهایش و زمانی که از فک و فامیل و همکارانش دور بود، به یک بیماری عفونی خاص مبتلا شد که برای درمان آن مجبور گردید تمام دندانهایش را به سرعت بکشد و دندان مصنوعی بگذارد ولی وقتی از ماموریت برگشت، برای این که از سوی فامیل مورد تمسخر قرار نگیرد و از سوی کارفرمایش به دلیل ضعف جسمانی مجبور به بازخرید نشود، هرگز صدایش را در نیاورد.
یادداشتهای مرتبط:
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (یک: من هم پسر کسی نیستم!)
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (دو: وی به صف نانوایی میرود!)
ماجراهای آقای هَدَرزاده! (سه: موتورِ وی به سرقت میرود!)
سه یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک آخرین و تنها دستهبندی نوشتههای دستانداز، میتوانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
یک معذرتخواهی:
دیروز صبح راس زمانی که هر روز یادداشتهایم را ویرایش و منتشر میکردم، ویرگول باز نشد که نشد. به اداره رفتم و برای اینکه از نظم زمانی هر روز خیلی فاصله نگیرم، از آنجا به همسرم زنگ زدم و خواستم که به صفحهی ویرگولم برود و از قسمت پیشنویسها اوّلین یادداشت را منتشر کند. وقتی برگشتم و یادداشت منتشر شدهام را دیدم، از اینکه بیست و دو نفر، آنرا خوانده بودند شرمزده شدم و سریع آن را ویرایش کردم. حالا در اینجا از آن بیست و دو عزیز که یادداشت دیروز را قبل از ویرایش خواندند، معذرت میخواهم و خواهش میکنم که یکبار دیگر نسخهی اصلاح شدهی آن را بخوانند.