از همان روز تولّد
دنیا به عقدش درآمد
دنیا
عجوزهی
دندانریختهی
زینتآویختهای بود
که هر چه زینت به خودش میآویخت
باز هم کمش بود
هر چه داشت
به پای دنیا ریخت
ولی دنیا دستبردار نبود
باز هم
زینتهای بیشتر
از او میخواست
عاقبت کم آورد
آخرین داراییاش
که همان خودش بود را
همچون گردنبندی
به گردن دنیا آویخت!
از شرّ دنیا خلاص شد
و
دنیا رفت
تا خودش را
به عقد دیگران درآورد!
حضرت عیسی فرمود: من دنیا را به صورت پیرزنی دیدم که دندانهایش ریخته و زینتهایی به خود آویخته بود. از او سؤال شد؟ چند شوهر اختیار کردی؟ گفت: قابل شمارش نیست. گفتند: شوهرانت مردند یا طلاقت دادند؟ گفت: تمام آنها را کشتم. گفتند: وای بر بقیه شوهرانت که از شوهران گذشته عبرت نمیگیرند و از تو پروا ندارند.
بین خواب و بیداری صدایی از آشپزخانه شنیدم. بلند شدم. پدرم را دیدم که طنابی از سقف آویزان کرده و آن را دور گردنش بسته. روی صندلی ایستاده بود. یکی از بیرحمانهترین و سنگدلانهترین لحظات زندگیام بود. فاصلهی کوتاه میان در آشپزخانه تا صندلی را اندازهی تمام مدت عمرم میدیدم. از لحظهی تولدم تا همان لحظه. تمام کلمات در گلویم منجمد شد. همه چیز در سیاهی هولآوری محو شد. سیاهیای که با سقوط پدرم و معلق ماندن جسدش در هوا تکمیل شد. از آن روز، سکوتی مثل همین سکوت که اکنون تمام اطرافم را پر کرده مرا در خودش پیچاند.
یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک نوشتههایم و سایر داستانهای مریوط به دستانداز، میتوانید به انتشارات «دستانداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم!
یادداشتهای پیشنهادی: